با دیدن این تصویر یاد روزهای گذشته افتادم.
وقتی که شبهای تابستان همه میخوابیدند و من بدجور بیخواب میشدم.
دختری در کالبد جغد !
البته الآن هنوز هم همان جغدی هستم که بودم!
اما با یک تفاوت عمده نسبت بهقبل!
اکنون برای خودم کارهای مهمی دارم که صبح با ذوق برای انجام آنها از خواب بیدار میشوم.
درواقع منظورم از صبح ابدا ساعت ۶-۷ نیست، بلکه صبح من از ساعت ۹:۳۰-۱۰ شروع میشود و تا ساعت ۳:۳۰-۴ بامداد روز بعد بهطول میانجامد!
اصل مطلب چه بود و بهکجا رسیدم!
خب برگردم بهسراغ اصل ماجرایی که میخواستم عنوان کنم.
با دیدن این عکس به سالیان دور پرواز کردم.
یکی از دخترعمههایم که ۲-۳ سالی از من بزرگتر است شدیدا عاشق کتاب بود، البته هنوز هم هست.
از زمانی که بهیاد دارم او خورهی کتاب داشت!
برایش فرقی نمیکرد که ژانر کتاب چه بود!
عاشقانه یا ترسناک، خیالی یا طنز.
در هر مکانی که حضور داشت کتابی در دست؛ تا آخرین مُهرهی گردن خم میشد و خودش را در دنیای آن غرق میکرد.
دیگران او را مسخره میکردند و مدام او را دست میانداختند.
اما من همیشه با دیدن او به حالش غبطه میخوردم.
راستش را بخواهید کتاب خواندن را دوست داشتم اما خب گاهی بعد از خواندن چند صفحه حوصلهام سر میرفت.
کتاب را به گوشهای میانداختم، سیستم را روشن میکردم و مشغول بازی میشدم.
من و خواهرم هر سال برای نمایشگاه کتاب میرفتیم و چندین جلد کتاب میخریدیم.
اما دریغ از مطالعهی حتی یک صفحه از آنها!
ما فقط معتاد خریدن کتاب بودیم نه خواندنش!
هر بار که نگین به خانهی ما میآمد، خودش جلوی کتابخانه میایستاد و آنها را زیرورو میکرد؛ در پایان چند کتاب برمیداشت.
نزد ما میآمد و میگفت:
«بچهها اگه اشکالی نداره من اینارو ببرم دفعهی بعدی که دیدمتون میارم پس میدم.»
ما هم با صورتی خندان؛ از این همه شور و هیجان او استقبال میکردیم.
بهیاد دارم شبی از شبهای پایانی تابستان؛ خانهی عمهام مهمان بودیم.
نمیدانم چند شنبه یا چه سالی بود؛ فقط یادم میآید که چه اتفاقی افتاد برای اولین بار به خواندن کتاب علاقه نشان دادم..
نگین دستم را گرفت و به اتاقش برد.
در را برایم باز کرد، کنار ایستاد تا وارد شوم.
بهمحض ورودم به اتاق، میخکوب کتابخانهای شدم که درست مقابل در ورودی قرار گرفته بود.
ناخودآگاه قدرت حرکتم را از دست دادم.
نمیدانم چند دقیقه ایستاده بودم.
ناگهان؛ نگین دستم را که هنوز درون دستانش بود فشرد و گفت:
« چی شد شقایق؟ برو تو دیگه!»
نگاهش کردم و لبخندی زدم.
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم.
تمام حواسم حول محور کتابخانه میچرخید.
نگین حرف میزد اما هیچکدام از حرفهایش را نمیشنیدم.
با صدای اعتراض او به خودم آمدم.
« شقااااایق، معلومه حواست کجاست؟؟ فهمیدی چیگفتم؟؟»
امیدوارم بودم که از آنچه گفته بود سوالی نکند چون اگر میفهمید که هیچکدام از سخنانش را نشنیدهام، قطعا آزردهخاطر میشد.
لبخند کمجانی تحویلش دادم و گفتم:
«آره، خب میگفتی!»
ذهنم به کتابها مشغول بود اما نشان میدادم که درحال گوش کردن به حرفهای نگین هستم.
حرفهایش تمام شد.
سعی کردم که دیگر نگاهم بهسمت کتابخانه نیفتد.
عمهام برای شام صدایمان کرد.
شام را خوردیم و سفره را جمع کردیم؛ اما من همچنان ذهنم به آن کتابخانه مشغول بود!
جزئیات بیشتری از اینکه شام چه بود در ذهن ندارم، پس عذرخواهی من را پذیرا باشید!
بعد از شام، همراه با خواهرم و نگین به اتاقش رفتیم.
عزمم را جزم کردم تا آنشب دستخالی از آن اتاق بیرون نروم.
مستقیم بهسراغ کتابخانه رفتم.
چشمم روی عناوین کتابها میرفت و میآمد.
قدرت انتخابم را از دست داده بودم.
شانسی دستم را روی یکی از آنها گذاشتم.
حتی بهخاطر ندارم که اسم آن کتاب چه بود!
اما محتویات و اسم شخصیتها را کاملا یادم هست.
کتاب را برداشتم و ورق زدم.
صدای نگین را شنیدم که از پشت به من نزدیک میشد، در همین هنگام گفت:
«کتاب قشنگیه، اگر دوست داری ببرش بخون!»
در دلم کیلو کیلو قند آب میکردند!
به آسانی، به آنچه میخواستم اما از بیانش خجالت میکشیدم رسیده بودم.
به پشت سرم بازگشتم؛ نگاهش کردم و گفتم:
« اینو با چندتا کتاب دیگه به پیشنهاد خودت برام بذار ببرم بخونم.»
باشهی جانداری از سر رضایت گفت و به سمت کتابخانهاش رفت.
آنشب تا از خانهی عمه به خانهی خودمان برسیم؛ با نور چراغقوه موبایل، تقریبا ۲۰ صفحه را خوانده بودم.
وقتی به خانه رسیدیم سریع لباسهایم را عوض کردم و به روی تخت خزیدم.
پتو را تا گردن بالا کشیدم و محو خواندن کتاب شدم.
وقتی خواهرم چراغ را خاموش کرد مجدد چراغقوه را بدست گرفتم!
دقیقا با همین حالتی که در عکس مشاهده میکنید، مشغول خواندن شده بودم.
وقتی سرم را از روی کتاب بلند کردم؛ دیدم روشنایی اتاق را پر کرده است.
عقربههای ساعت، روی ۷ صبح ثابت مانده بود!
انگار ساعت هم از دیدن این صحنه تعجب کرده بود!
منی که تا آنروز برای خواندن چند صفحه کتاب مقاومت میکردم بدون ذرهای خستگی، یکنفس ۱۰۰ صفحه را خوانده بودم.
این اولین تجربهی من بود که با شور و شوق وصفناپذیری غرق در دنیای کتاب شدم.
حالا این روزها بهلطف علاقه به نوشتن؛ من نیز با افتخار به یکی از خورههای کتاب مبدل شدهام!
در پایان جا دارد که از نگین عزیزم تشکر جانانهای کنم.
و از همینجا به او بگویم که حالا میفهم کتاب خواندن چه لذتی دارد!