ساعت از یک بامداد هم گذشت.
فنجان چای سرد و دستنخوردهمقابلم سوهانِ روحوروانم شده و نبودنت را بهرخم میکشد.
چه بیرحم شدهای.
نمیدانم چند روز است که شب؛ صبح میشود و صبح؛ شب!
من، درکنار این چهاردیواری سرد؛ خود را محبوس کردهام تا تو بیایی.
میترسم بیایی و من؛ چشمم به این پنجرهآهنیِ بیاحساس، خشک شده باشد.
آنوقت هرقدر صدایم کنی جوابی از زبانم نخواهی شنید.
گاهی خیلی زود، دیر میشود جانم.
تا اندک نفسی دارم؛ بازگرد…