از پُل بزرگی گذشت.
به یک جنگل زیبا رسید که درختان سبز و گلهای رنگارنگی را در دل خود جای داده بود.
چشمش به گلهای سرخ رز خورد و محو تماشای آن شد.
چند ثانیهای غرق در دشت یکدست قرمز بود.
پلکی زد، بهخودش آمد.
نگاهش در جنگل میچرخید.
طاووسها، پرهای خارقالعاده خود را باز کرده و صحنهای ناب خلق کرده بودند.
دخترک با دیدن این تصاویر با خودش فکر کرد که:
چه زیبا خالقِ هستی تکتک پرهای آنها را نقاشی کرده است.
صدای کلاغها روی اعصابش بود و تمرکزش را بههم میزدند.
پلکهایش را روی هم گذاشت و نفسی عمیق کشید.
پس از مدتی چشم گشود.
آنچنان تعجب کرده بود که حس میکرد هر لحظه ممکن است چشمهایش همچون فنربه بیرون پرتاب شود.
در پیش رویش زنی را میدید که سالها آرزوی دیدنش را داشت.
خالهای که هیچوقت او را ندیده بود اما در کُنج قلبش همیشه حضورش را احساس میکرد.
حکایتها و خاطرات زیادی را از زبان دیگران در وصف او شنیده بود. در ذهن و قلبش از او فرشتهای ساخته بود، فرشتهای در کالبد انسان.
به آنچه میدید اعتماد نکرد. دستش را دراز کرد و روی شانهی او گذاشت.
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
« باورم نمیشه، واقعا خودتی خاله جان؟ خالهای که همیشه برایم بهترین و افسانهایترین خاله دنیا بود؟»
زن لبش را به خندهای گشود و گفت:
« آره عزیزدلم، خودمم.»
دستهایش را از هم باز کرد و دخترک را در آغوش پُر مِهرش جای داد.
دخترک سرش را بالا آورد تا بتواند جزئیات صورت زن را بهخاطر بسپارد.
طراوت از چهرهاش به پایین میریخت، خاک هم نتوانسته بود ذرهای از زیباییاش بکاهد.
ناگهان حس کرد کسی دستش را میکشد تا او را از زن جدا کند.
چشمانش را چرخاند و اطراف را نگاه کرد، اما کسی آنجا نبود.
سرش را برگرداند تا باری دیگر با زن همصحبت شود، اما او رفته بود.
میدوید و او را صدا میکرد اما جوابی نمیشنید.
***
صداهای نامفهومی بهگوشش رسید اما توان باز کردن چشمانش را نداشت.
انگشت دستش را تکان کوچکی داد.
صدای فریاد زنی را شنید:
« پرستار، پرستار.»
پرستاری با روپوش سفید بهسرعت وارد اتاق شد.
علائم حیاتیاش را کنترل کرد.
بیشک این یک معجزه بود.
دخترک از کما خارج شده و به زندگی بازگشته است.
دکترها دورش حلقه زده و آرام صدایش میکردند.
پلکش تکانی خورد.
تاری چشمانش نمیگذاشت اطرافش را ببیند.
دخترک دچار فراموشی شده و هیچ چیز را بهیاد نمیآورد.
نه از تصادف و نه از ملاقاتش با آن فرشته زیبا.
زنی را گوشه اتاق دید که ایستاده و با محبت به او لبخند میزند.
2 پاسخ
خيلي قشنگ بود لذت برم 👌🏻😍
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم.