کیسهای را از درون کیفش بیرون کشید.
در ساحل قدم میزد.
سنگهای کوچک و بزرگی که به چشمش میخورد برمیداشت و در کیسه میریخت.
روبهروی دریا ایستاد.
میخواست با پرتاب هر کدام از سنگها به درون دریا، بخشی از خاطرات تلخش را از وجودش جدا کرده و شاهد غرق شدنش باشد.
هر سنگی در ذهنش نمایانگر یک خاطره و اندازه آن، نشانگر میزان تاثیر گذشته در وجودش بود.
بزرگترین سنگ را برداشت و به درون آب انداخت.
« حسرت، دیگر بس است، نمیخواهم دیگر حتی ثانیهای حسرت گذشته را بخورم.»
سنگ بعدی را انتخاب و به دل دریا پرتاب کرد.
« غموغصه، دیگر نمیخواهم روزهایم را با تو هدر دهم.»
سنگ بزرگ دیگری برداشت، کمی نگاهش کرد. دودل بود. دلش را به دریای روبرویَش زد و با شتاب آن را به وسط دریا انداخت.
« عشق به کسی که دیگر نیست. نه، دیگر حتی فکرت را هم نمیخواهم. بیتو زندگی جریان دارد؛ خوب و بد میگذرد.»
نفسی تازه کرد.
سبک شده بود، حس میکرد بار سنگینی را بر زمین گذاشته است.
تکتک سنگها را به دریا میزد و وجودش آرامتر از قبل میشد.
حس نوزادی را داشت که تازه متولد شده است، سبک و پاک.
در دلش دیگر خبری از آن همه امواج منفی نبود.
آری او باری دیگر متولد شد اما دیگر نخواهد گذاشت کسی غبار غم بر دلش بنشاند.
زندگی ادامه دارد تا روزی که خورشید هر صبح با آمدنش به آسمان، نوید شروعی دوباره را به جهانیان میدهد.
بیشک بعد از هر شبی، صبح خواهد آمد.
6 پاسخ
عالی بود.
درست مثل حس درون خودم
👍💖💖💖
نوشته هات میدرخشند💖
ممنون نیره جون.
محبت داری عزیزم.
خيلي زيبا بود. منم با متنت سنگهاي خودم رو درون دريا پرتاب كردم❤️👌🏻
ممنونم ریحانه جانم.
مرسی از لطفت که هر بار میای حتما یادگاری برام ثبت میکنی.
سپاس از مهربونیهات عزیزم.
چقدر زیبا و تاثیر گذار قلم خوبی دارید 😍🥰
ممنونم دوست عزیزم.
لطف دارید.