تکه چوبها را بههم پیوند زدم و قایقی ساختم، به رنگ آرامش.
صدفها را با پاهایم به جلو میانداختم.
نسیم خنکی موهایم را بهبازی میگرفت، تارهای بلند آن باهم قایم موشک بازی میکردند.
ماسههای خیس همچون کَنه به پاهایم چسبیده بود.
قایق را در دریا انداختم.
آفتاب ملایمی میتابید.
قایق روی امواج دریا بالا و پایین میرفت.
کف قایق دراز کشیدم و محو تماشای سقف آبی بالای سرم شدم.
صدای مرغان دریایی به گوش میرسید.
ماهیها زیر قایق همانند کودکانی خردسال شیطنت میکردند و تعادل قایق را برای چند ثانیه برهم میزدند.
آرامش وجودم را دربرگرفته بود.
من، طبیعت و خدا
عجب خلوت نابی