نوزده یا بیست ساله بودم که زمزمه سفرمان به مکه و مدینه همهجا پیچید.
پدر و مادرم برای اینکه من و خواهرم را خوشحال کنند، مقدمات سفر حج عمره را برایمان فراهم کردند.
شب قبل از پروازمان به مدینه بود که به علت بارش سنگین برف، با سیل عظیم تماسهای تلفن روبرو شدیم.
همگی با معذرتخواهی از سرما و باریدن برف، برای نیامدن به فرودگاه برایمان آرزوی سلامتی میکردند.
ساعت ۶ صبح روز بعد، همراه خانواده سوار آژانسی شده و راهی فرودگاه مهرآباد شدیم.
نمیدانم چرا آنقدر دلشوره داشتم؟
حس کسی را داشتم که به سفر قندهار میرود، سفری بدون بازگشت!
از تمام دوستان و آشنایان حلالیت طلبیده بودم اما باز نگرانی را در لایههای مختلف قلبم احساس میکردم.
با دیدن شهر که یکدست سفیدپوش شده بود اشک در چشمانم حلقه میزد.
با حسرت به درختها، ابرها و… نگاه میکردم.
اگر کسی نمیدانست شاید با خودش میگفت:
«حتما این سفر اجباری بوده است!!»
در دلم آسمان را شماتت میکردم که قبل از رفتنم نمیتوانم عزیزانم را در آغوش بکشم و با آنها خداحافظی کنم.
در خانواده و فامیل ما رسم بود که هر کسی میخواست به سفرهای زیارتی یا سیاحتیِ دور (حج تمتع یا عمره، کربلا و…) برود همه برای بدرقهاش به فرودگاه میرفتند و برای آخرین بار قبل از پرواز با آنها دیدار تازه میکردند.
اما این سفر بخاطر بارش بیموقع برف، برای من و خواهرم که اولین سفر خارجیمان را تجربه میکردیم طوری دیگر رقم خورد، به فرودگاه رفتیم و غریبانه به سوی آسمانِ مدینه پرواز کردیم.
یک هفته حضورمان در مدینه بهسرعت گذشت و فقط خاطراتش در ذهنمان ماندگار شد.
به مسجد شجره رفتیم تا مُحرم شویم.
لباسهای احرام را بهتن کردیم و لبیکگویان بهسمت سرزمین وحی حرکت کردیم.
در طول مسیر اضطراب و نگرانی بدی بهجانم افتاده بود، گویی تمام رختهای عالم را در دل من میشستند!
به مکه رسیدیم، به مسجدالحرام رفته و اعمال را بهجا آوردیم.
روزها چنان زود از پی هم میدویدند که انگار همه آن سفر، خوابی شیرین بوده است.
به خودم آمدم، دیدم که وقت بازگشت به وطن شده است.
وسایلم را جمع کرده، همراه با خانواده و سایرین به فرودگاه جده رفتیم.
کارتهای پروازمان صادر شد.
در کمال تعجب پرواز ما بدون ثانیهای تاخیر انجام شد.
با شادی و شوخی، در آسمان یکدست سیاه جده به مقصد تهران به پرواز درآمدیم.
همه چیز خوب بود تا سایه سنگین عزرائیل بر هواپیمایمان افتاد.
چهل و پنج دقیقه بود که در آسمان پرواز کرده و از جده دور شده بودیم.
موتورهای هواپیما یکی پس از دیگری منفجر میشد و از کار میافتاد.
صدای انفجار، بوی سیم سوخته و دود تمام کابین را پر میکرد.
چراغها، تهویهها و… یکییکی خاموش میشدند.
نمیدانم زیر پایمان کدام دریا یا اقیانوس بود، فقط میدیدم که دور تا دورمان آب است.
اگر سقوط میکردیم مرگمان حتمی بود؛ یا در آب خفه میشدیم یا از ترس سکته کرده و زودتر به دیار حق میشتافتیم!
مهمانداران با چهرههای نگران از این سوی کابین به آن سو میدویدند.
ترس و دلهره در فضا موج میزد.
زنان و مردان سالخورده شروع به صلوات فرستادن کردند.
جوانان اشهد میخواندند و در ذهنشان از عزیزانشان خداحافظی میکردند.
کودکان از ترس جیغ میزدند و گریه میکردند.
دستهایم از ترس یخ کرده بود.
به مادرم نگاه کردم و گفتم:
« مامان، الآن چی میشه؟ هممون میمیریم؟»
مادر با صدایی که سعی میکرد نگران بهنظر نرسد گفت:
« نمیدونم مامان، فعلا فقط دعا کن.»
با صدایی که هرلحظه از ترس تحلیل میرفت و آرامتر میشد، گفتم:
« اشهدمو بخونم؟»
مادر سری به نشانه ندانستن تکان داد و صورتش را بهسمت پنجره هواپیما چرخاند.
در تلویزیونی که مسیر را نشان میداد، دور زدن هواپیما و بازگشت آن بهسمت جده را دیدیم.
کاپیتان، هواپیما را با مهارت کامل و تنها با یک موتورِ سالم به فرودگاه جده بازگرداند.
نمیدانم عزرائیل چگونه شد که از جانمان گذشت و خدا باری دیگر زندگی را به ما هدیه داد؟!!
من مرگ را اینگونه به چشم دیدم.
ترس رویارویی با آن را ثانیهبهثانیه لمس کردم.
سنگینی سایه شوم مرگ را با گوشت و استخوانهایم احساس کردم.
من در اوج ناامیدی، معجزه خدا را دیدم.
من از کودکیام تا آن روز، از مرگ خیلی میترسیدم اما دقیقا در اوایل جوانی دیدم که اگر خدا بخواهد که تو را ببرد هیچکاری از دستت برنمیآید و از خود نمیتوانی دفاع کنی، چون از اراده تو خارج است.
مرگ همچون خدا، از رگ گردن به ما نزدیکتر است.