از اول دبستان همیشه زنگ های فارسی را دوست داشتم.
معلم مقابل تخته میایستاد و شروع به آموزش حروف الفبا میکرد.
برای آموزش هر حرف؛ شعری را که سروده بود، با انرژی همیشگیاش میخواند.
از همان روزها شیفتهی فارسی شدم.
دوره ابتدایی را به اتمام رساندم و وارد مقطع راهنمایی شدم.
خو گرفتن با چند معلم؛ در یک عنوانِ درسی برایم دشوار بود، اما ادبیات آن قدر برایم شیرین بود که تمام سختیهای آن را به جان بخرم.
کلاس اول راهنمایی بودم.
یک روز بیمار شدم و نتوانستم سرِ کلاس، حاضر شوم.
فردای آن روز به مدرسه رفتم و از دوستم سوال کردم که زنگ انشأ چه کردید، مجموعه حرفهایی تحویلم داد، اما فراموش کرد موضوع انشایی که به عنوان تمرین در خانه باید مینوشتیم را بگوید.
جلسه بعدی فرا رسید.
آن روز قبل از شروع کلاس، از دیگر دوستانم شنیدم که موضوع انشا درمورد ادبیات بوده درحالی که من نمیدانستم.
معلم وارد کلاس شد و مستقیم به سراغ دفترِ حضور و غیابش رفت.
باران میبارید و صدای رعد و برق سکوت کلاس را در هم میشکست.
معلم از روی صندلی برخاست و دفاتر انشأ را جمع کرد، تا در این فاصله کسی نتواند انشایی سر هم کند.
اسم مرا خواند:
«شقایق بیا و انشات رو بخون. »
از جا بلند شدم، وسط کلاس ایستادم؛ معلم، دفتر نگارشم را به سمتم گرفت.
دفترم را باز کردم، فی البداهه مشغول انشأ ساختن شدم.
گاهی کلمه کم میآوردم، و این گونه وانمود میکردم که نمیتوانم از روی نوشتهام بخوانم.
انشأ را به پایان رساندم و در ذهنم با خود فکر میکردم وقتی خانم عبدی؛ دفترم را از دستم بگیرد تا نمرهام را بدهد، چه واکنشی از خودش نشان میدهد؟
دفتر را از دستم گرفت؛ چشمش به کاغذ خشک شد.
خطوط اخم وسط ابروهایش هرلحظه عمیقتر میشد.
عینکش را از چشم برداشت وگفت:
«این انشایی که خوندی با چه خودکاری نوشته بودی که حالا اثری ازش نمونده؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم:
« هفته قبل مریض بودم و نتونستم به مدرسه بیام.
از بچه ها پرسیدم اما حرفی از انشا نوشتن در خانه نزدند. قبل از ورود شما به کلاس متوجه شدم که موضوعِ جدیدی گفته بودید، اما جرأت نکردم که وقتی اسممو خوندید بگم انشأیی ننوشتم. برای همین،در لحظه هر آن چه به ذهنم اومد گفتم.»
از جایش بلند شد؛ مقابلم ایستاد تشویقم کرد و گفت:
«این انشأ از تمام انشاهایی که در طول تدریسم شنیده بودم بهتر بود. همین که در لحظه،جمله بندی میکردی، بدون این که بدونی جملهی بعدیت چیه، دوست داشتم.»
تابستان سال بعد شنیدم که متاسفانه خانم عبدی، معلم انشأی عزیزم به علت مبتلا شدن به بیماری ِسرطان ریه از دنیا رفت.
او رفت اما من، هیچ وقت حمایتش را فراموش نمیکنم.
من شیفتهی نوشتن هستم.
نوشتن دغدغهی من است.
با کمک قلم و کاغذ،که دو یار وفادارم هستند، حرف هایم را یادداشت میکنم و این گونه روح و روانم را آرام میسازم.
مینویسم تا شاید بتوانم حال دیگران را اندکی خوب کنم.
تا از سفیدی در کنار سیاهی بگویم، از امید در مقابل ناامیدی.
مینویسم به امید این که زندگی برایم زیباتر شود.
مینویسم تا دنیا را بهتر بشناسم.
مینویسم تا به زندگی از زاویه دیدِ دیگری بنگرم.
مینویسم چون صدای حرکت قلم بر روی کاغذ برایم زیباترین موسیقی دنیا است.
مینویسم تا عشق ورزیدن را تمرین کنم.
آن قدر بد مینویسم تا خوب نوشتن را بیاموزم.
میخواهم نویسنده شوم تا روحِ کسی که باعث شد امروز در این نقطه بایستم و رویای نویسندگی را دنبال کنم، شاد سازم.
دوست دارم نویسنده شوم تا به دیگران بگویم موفقیت در دستان خودمان است.
کافی است برای در آغوش گرفتن رویاهایمان، بهدنبال علایق و کارهایی برویم که زمانی آرزویی دور بود.
دوست دارم نویسنده شوم تا به رویای دیرینهی کودکی و نوجوانیام جامهی عمل بپوشانم و در جوانی از آن لذت ببرم.
در نهایت، بر این باورم که وقتی چیزی را عاشقانه انتخاب کنی و برایش زحمت بکشی، در آن موفق خواهی شد.
در روزهای ابتدایی اردیبهشت پارسال بودیم.
رأس ساعت مشخص؛ در لایو اینستاگرام دوره حاضر شدیم. استاد در استوری تاکید کرده بود که تمام اعضا حتما امروز حضور داشته باشند زیرا میخواهد پیرامون مسئله مهمی صحبت کند.
از ترس یا استرس که استاد چهخوابی برایمان دیده است بدنم میلرزید!
استاد کلانتری با همان صورت همیشه خندانش، مقابل چشمانمان ظاهر شد.
پس از مقداری مقدمهچینی؛ برای جدیتر شدن راه نوشتنِ ما ایدهای را مطرح کرد.
او گفت:
من یک موضوع مشخص میکنم و شما دربارهی آن شروع به نوشتن میکنید.
خیلی ساده و راحت از اینکه چرا دوست دارید نویسنده شوید بنویسید.
برنامههای جدیدی برای یاد گرفتن اصولی نوشتن داریم.
شما کافیه فقط دربارهی این موضوع بنویسید.
من بعد از خواندن متنهای شما؛ با اون چارچوبهایی که برای این کار درنظر گرفتم منتخبین رو معرفی میکنم تا با جدیت بیشتر درکنار هم مطالب جدیدی رو یاد بگیریم.
قوانینی برای نوشتهی ما نیز مشخص کرد.
نوشتن این متن چنان من را درگیر کرد که هنوز استاد خداحافظی نکرده، من نوشتن را آغاز کردهبودم!
متنها را بهسایتی که ذکر شده بود فرستادیم.
در روزهای بعدی بود که استاد شروع به خوانش متون ما کرد.
هر روز سر کلاسها متن چند نفر را میخواند و نظرش را میگفت.
شب ۲۱ ماه مبارک رمضان قرعه بهنام من افتاد.
ساعت ۱۲ شب بود، استاد متن من را شروع به خواندن کرد.
از بیرون اتاقم صدای دعای جوشنکبیر میآمد.
قلبم از شدت هیجان درون دهانم میتپید!
نفسم بالا نمیآمد.
حسوحال عجیبی داشتم.
نمیدانستم در نهایت عکسالعمل او چیست؟!
تشویقم میکرد یا ناامید؟!
متن را بهپایان برد، آنقدر از من تعریف کرد که از هیجان و شادی در پوست خود نمیگنجیدم.
نمیتوانستم جوابی برای آن حجم از تعریفهای او بنویسم.
به تشکر کوتاهی اکتفا کردم.
مادرم وارد اتاق شد.
با دیدن رنگوروی پریدهی من، پرسید:
« چی شد؟! خوند متنتو؟»
بهتزده نگاهش کردم و گفتم:
« آره مامان خوند و خیلی هم تعریف کرد.»
مادرم لبخند رضایتمندی زد و از اتاق خارج شد.
امروز از آن ماجرا یکسال میگذرد.
یکسالی که برای من آنقدر شیرین گذشت که وقتی به آن روز فکر میکنم، استرسش هم برایم شیرین میشود.
آن روز اگر استاد ما را به نوشتن آن متن تشویق نمیکرد، شاید الآن همین سایت را هم نداشتم.
شاید هیچوقت انقدر جدی روی نوشتن تمرکز نمیکردم.
این یکسال من کاری را انجام دادم که ثانیهبهثانیهی آن، برایم برابری میکند با شیرینی عسل.
نمیدانم از استاد کلانتری تشکر کنم یا از خودم برای جدیت در نوشتن؟
اصلا چرا باید یکی را برگزینم؟!
از استاد کلانتری متشکرم بخاطر راهنماییهای همیشگیشان.
از خودم هم ممنونم بخاطر آرامشی که با نوشتن به وجودم تقدیم کردم.
آری من با افتخار، میخواهم نویسنده شوم.