امروز حس میکنم ذهنم بهشدت خسته است.
خیلی نوشتم و پاک کردم.
اما باز هم به نتیجه نرسیدم😔
در آخر به این نتیجه رسیدم که نوشتن این حرفها هم بد نیست!
همیشه که قرار نیست حرفهای قلمبه سلمبه بزنم!
گاهی هم نیاز است که آدم از مشغلهها و روزمرگیهایش بنویسد.
شاید بعضی بخشهایش بیشازحد خصوصی باشد، اما خب آن بخشی که میشود انتشار داد را از این پس شاید تصمیم بگیرم و بنویسم!
این روزها بهلطف خدا، حسوحال بهتری دارم.
درواقع گمشدهترین بخش زندگیام که آرامش بوده است؛ به وجودم بازگشته است.
این آرامش را کسی به قلبم بازگرداند که حضور خودش هم مثل معجزهای است برایم.
درست در حساسترین بُرهه از زندگی خدا طوری دستمان را میگیرد که فکرش را هم نمیکنیم.
بدینصورت خدا به ما نشان میدهد که حواسش به همهچیز هست و ما را فراموش نکرده است.
مگر میشود که خدا بندهاش را فراموش کند؟!
من که بعید میدانم.
خیلی از اوقات به مو رسید، ولی پاره نشد.
از تجربهی یک قدمیِ سقوط هواپیما گرفته تا بیماری مادربزرگم او را درکنارم احساس کردم؛ حدود یکسالونیم پیش دکترها از مادربزرگم قطع امید کردند، اما خب به لطف خدا هنوز هم سایهاش بالای سرم است.
مادربزرگم برای من فقط مادربزرگ نیست.
او برای من مادر دومی است که همیشه در نبود مادرم، نگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
در روزهای خوش کودکیام، پابهپای من دوید و با من خالهبازی کرد!
من به او خیلی وابستهام.
تصور یک لحظه نبودنش، چنان من را بهم میریزد که ترجیح میدهم برای اتفاقِ آن حادثه شوم، پیشواز نروم و ذهنم را درگیرش نکنم.
میدانم آن روز چندان دور نیست.
هرکسی تقدیری دارد.
با اصرار نمیشود از خدا چیزی را خواست.
مثلا اگر من الآن از خدا بخواهم که او را ۱۰ سال دیگر برایم نگهدارد اما خودش زجر بکشد چهفایدهای دارد؟!
من که عذاب او را نمیخواهم.
پس باید به خواست خدا راضی شوم.
من این روزها را در کنارش میگذرانم که بعدها حسرت کمتری بخورم.
درست است که سپری کردن زندگی با دیدن حال بد او، سخت است.
اما خب همین سختیها هم درسی است برای بزرگتر شدنم.