هیچوقت از ریاضی خوشم نیامد.
همیشه زنگهای ریاضی در مدرسه آنقدر برایم طولانی میگذشت که چشمم به ساعت خشک میشد تا صدای زنگ بهصدا درآید.
همیشه وقتی امتحان ریاضی داشتم؛ مرگ را بهچشم میدیدم.
شبهای قبل از امتحان با چشمان گریان تا نیمههای شب بیدار بودم.
یکی بر سر خودم میزدم و یکی بر سر کتابریاضی!
قبل از خواب تمام فرمولها را در ذهنم مرور میکردم و بعد بهخواب میرفتم.
خواب که چه عرض کنم درواقع پا به کابوس میگذاشتم!
حاضر بودم یک کتاب قطور را حفظ کنم ولی یک دقیقه هم برای حل کردن مسائل ریاضی تلف نکنم.
همیشه معلمهای ریاضیام میگفتند فلان مبحث؛ حتما در آینده بهکارتان میآید، اما هیچوقت بههیچ دردی نخورد.
ریاضی در حد معمولش خوب است.
همین که از پس حساب و کتاب بربیاییم کافی است.
اما مباحث سنگین فاکتور، معادلات چند مجهولی و… واقعا چه کارایی برایمان داشت که ساعتها باید با آنها سروکله میزدیم؟!!
برای من که هیچ منفعتی نداشت جز تجربهی روزهای تلخی که نباید به آن شکل میگذشت!!