گاهی پیش میآید که دوست دارم در درونم، کلبهای بسازم.
در آن را ببندم و با خودم خلوت کنم.
بدون مواجه شدن با اخبار آزاردهندهای که بدنم را بلرزاند.
خسته شدم از شنیدن خبرهای بدی که در بهبود شرایط، کاری از دستم برنمیآید.
نمیدانم تا چهزمانی باید تحمل کنم؟!
بغض به گلویم چنگ میزند اما اجازهی چکیدن اشکهایم را نمیدهم.
من سالهاست که با این بغض زندگی کردم.
سالهاست که یاد گرفتهام اشکهایم را جز بالشم؛ کسی نبیند.
من یاد گرفتهام که در برابر مشکلات سرسخت باشم.
اما خب گاهی نیز انسان خسته میشود و کم میآورد.
امروز از همان روزهاست.
از صبح هر کاری کردم تا بتوانم چیزی بنویسم نشد که نشد.
گفتم مهم نیست میخوابم، حتما بهتر میشوم!
فکر و خیال چنان مغزم را ضربهفنی کرد که خواب به چشمانم نیامد.
گفتم مهم نیست آهنگ گوش میدهم، حتما بهتر میشوم!
حتی گوش کردن به موسیقی هم نتوانست اندکی از حال بدم کم کند.
باز هم میگویم مهم نیست، همیشه که نباید حال آدم خوب باشد!
این نیز میگذرد…