آن شب سردترین شبِ سال بود.
از آسمان برف میبارید و همچون گل بر سر وصورتشان میریخت.
عشاق دست در دست هم در خیابانها راه میرفتند و از بارش برف لذت میبردند.
به یک رستوران شیک در دل کوچهای مرموز رسیدند. نورپردازیهای رستوران جلوهای خاص به کوچه داده بود. سنگفرشهای آبی با نقشونگارهای رنگارنگ چشمهایشان را به بازی میگرفت.
تحت تاثیر آن همه زیبایی قرار گرفته بودند.
زمان از حرکت ایستاد.
زندگی در نگاهشان از جریان افتاد.
مجذوب آن همه جلال و شُکوه شده بودند.
حتی فراموش کرده بودند که در میانِ راه ایستاده و راه را بند آوردهاند.
عابران به سختی از کنارشان میدویدند و چیزی نثار جد و آبادشان میکردند.
سر هر میزی، دختر و پسری نشسته بودند و از آینده برای هم رؤیا میبافتند.
غداهای خوشرنگولعاب ولی یخ کرده روی میزها به چشمشان میخورد. یعنی آنقدر حرفهایشان حیاتی است که از خوردن آن پیتزاها که بوی خوشش در فضا پیچیده بگذرند؟؟
زن یقه پالتوی کهنهاش را بههم نزدیک کرد. دانههای ریز برف که بر زمین مینشست به چکمههای سوراخش نفوذ میکرد. پاهایش از سرما بیحس شده بود.
دست پسرِ خردسالش را محکمتر از قبل گرفت و فشرد.
پسرک با حسرت به پیتزاها و دیگر غذاهای روی میز که حتی اسم بعضیهایشان را تابهحال نشنیده بود نگاه میکرد. با خودش میگفت:
چرا من جای آنها نیستم که بتوانم پشت میزها بنشینم، از هوای برفی و غذاهای مختلف لذت ببرم؟
برف شدت گرفت.
مادر پا تند کرد که زودتر از آن مکان دور شوند. دیگر بیش از این، طاقت دیدن چشمان پر حسرت پسرش را نداشت.
پسرک به حرف آمد:
« مامان، خواهش میکنم آرومتر راه برو. پاهام درد میکنه. گرسنمه دیگه نمیتونم راه بیام. اینجا برای ما هم چیزی پیدا میشه که بتونیم بخریم و بخوریم؟»
اشک از چشمان زن جاری شد. دستی به چشمانش کشید و گفت:
« بیا پسرم، اینجا روی این صندلی بشین. برم داخل رستوران ببینم چیزی پیدا میکنم برات بگیرم که امشب گرسنه نخوابی یا نه . شاید امشب ما هم بتونیم بخندیم.»
گارسون سفیدپوشی تمام حرفهای آنها را شنیده بود به سرعت از کنار زن گذشت و وارد مغازه شد.
به بخش پذیرش رفت و گفت:
« اگر زنی با لباسهای کهنه و ظاهری نامرتب اومد و سفارش غذا داد تمام هزینهاش را از حساب من کم کن. هر سفارشی که داد یک پیتزای ویژه هم روی آن بگذار و بگو این بهمناسبت تشکر از خدا، برای بارش برفه امشبه.»
و به سرعت از آنجا دور شد.
زن با ناامیدی وارد رستوران شد و نزد آن مرد رفت و گفت:
« سلام آقا، لطف میکنید لیست رستورانِتون رو بدید؟»
مرد از ظاهر زن متوجه شد که همان فردی است که لحظاتی پیش همکارش درمورد او صحبت کرده است.
با خوشرویی سلام کرد و گفت:
« بله البته، بفرمایید. » و منو را به سمتش گرفت.
زن آن را باز کرد. قیمتها آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانست از روی آنها بخواند. با شرمندگی دو بشقاب سیبزمینیسرخکرده و یک لیوان نوشابه سفارش داد.
مرد سفارشش را ثبت کرد و گفت :
« راستی خانم امشب بهمناسبت اولین بارش برف، طبق دستور مسئول رستوران، به بیست نفر اولی که به رستوران ما آمدند تخفیفی اختصاص داده شده است. شما نفر آخر هستید و سقف سفارشِتون پر نشده پس براتون یک پیتزای ویژه هم میگذارم.»
شادی به چشمانِ بیروح زن دوید.
از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
صدایش همچون دستانش میلرزید.
« ممنونم آقا، خیلی متشکرم. خدا به روزیتون برکت بده.»
مرد تشکر کرد و گفت:
« ممنون. منتظر باشید سفارشتون حاضر شد گارسون براتون میاره.»
زن با شادی از در رستوران خارج شد و به سمت پسرش که به دیگران با حسرت چشم دوخته بود رفت و گفت:
« پسرم، امشب ما هم میخندیم. امشب دیگه از گرسنگی تا صبح ناله نمیکنی.»
و پسرش را به آغوش کشید.
هر دو از شدت خوشحالی میخندیدند و خدا را شکر میکردند.
میزها یکییکی خالی میشدند. بوی غذا پسرک را مست کرده بود. ثانیهشماری میکرد تا غذایشان را بیاورند.
پسرک با کنجکاوی چنان به اطراف نگاه میکرد گویی تا ابد نمیخواست آن فضا را از یاد ببرد. درخت کاج روبرویش چنان زیر برف دفن شده بود که انگار هیچوقت وجود نداشته است.
خانههای آن کوچه چقدر رؤیایی به نظرش میآمد و فقط در خوابهایش نظیر آنها را دیده بود.
گارسون غذا به دست از درِ رستوران خارج شد.
پسرک با دیدن سایه مرد روی زمین، به آن طرف چرخید و در دلش اینچنین آرزو کرد:
« خدایا، خواهش میکنم این غذا مال ما باشه. خیلی گُشنمه.»
گارسون مقابلش ایستاد و با لبخند به پسر نگاه کرد. غذا و سیبزمینیسرخکرده را مقابل چشم پسر گذاشت و خطاب به زن گفت:
« امر دیگهای ندارید خانم؟»
زن سری تکان داد و تشکر کرد.
پسر با ولع شروع به خوردن محتویات چیده شده به روی میز کرد. خوشمزهترین غذایی بود که تابهآن لحظه خورده بود. زن محو تماشای پسرش شده بود. به آسمان نگاه کرد.
خدا آنشب درِ نعمتهایش را به روی او گشوده بود.
بعد از خوردن غذا، دست در دست هم با خوشحالی به سمت خانهشان به راه افتادند.
2 پاسخ
من تقریبا هر هفته محاله نگاهی به نقاشیهای ونگوگ نکنم
و هر بار برای ذهن من یک خوراک نوشتاری با دیدن آثارش خلق میشه اما اینبار با دیدن این نقاشی و خوانش داستان تو به ذهن خلاقت پی بردم به اینکه چه قدر این کار رو از جنبه ی ظریفی نگاه کردی
قدرت تصویرسازی و دیالوگ سازی های تو حرف نداره
خیلی کیف کردم از دیالوگهات
سپاس از لطف و محبتت نجمه جان.
خیلی خوشحالم که داستانم رو دوست داشتی و به دلت نشست.
مرسی از نظر پرمهرت عزیزم.
تو به من لطف داری همیشه.