صدای برخورد موج دریا به ساحل، روحش را نوازش میکرد.
بادی خنک لابهلای موهایش میپیچید.
دریای آرام مقابلش، آرامشی ناب را بهوجودش القا میکرد.
هرچقدر به حرکات موجها نگاه میکرد، انرژیاش بیشتر و بیشتر میشد.
بوی ماسههای خیس ساحل، بینیاش را پر کرده بود.
خم شد و با انگشت اشاره، روی ماسهها مشغول حکاکی اثری شد.
کتابی کشید و روی آن اسمش را نوشت.
موجی آمد و مشتاقانه اثر نهچندان هنرمندانهاش را تمیز کرد.
چیزی را بهچشم دید که باور نمیکرد.
کتابی قرمز رنگ با خطی زیبا که اسم او را بهعنوان نویسنده بهنمایش میگذاشت.
کتاب را برداشت. ماسههای اضافی را از روی آن کنار زد.
صفحاتش را ورق زد و شروع به خواندنش کرد.
چقدر بهنظرش آشنا بود.
کمی فکر کرد، آن نوشتهها را کجا خوانده بود؟
نکند آنها نوشتههای خودش بود که ساعتها برای نوشتنش وقت میگذاشت؟؟
اما او که کتابی منتشر نکرده بود!
هنوز جواب سوالاتش را پیدا نکرده بود، که با صدای زنگ وحشتناکی از خواب پرید.
اطرافش را نگاهی کرد.
از شدت ترس، نفسنفس میزد.
گوشی را از روی میز کنارش برداشت و صدایش را بُرید.
کشوقوسی به بدنش داد.
با یادآوری خوابی که دیده بود، لبخندی روی لبانش نقش بست.
با انرژی مضاعف از جایش بلند شد.
بهسمت میز تحریرش رفت، پشت آن قرار گرفت.
پنجره اتاق را باز کرد.
دفترش را از روی میز برداشت، صفحهای سفید را مقابل صورتش گشود.
خودکار آبیاش را از جامدادی برداشت و ثانیهبهثانیه خوابش را، بدون ذرهای کموکاست نوشت.
از کشوی میز، کاغذی درآورد.
با خطی درشت روی آن نوشت:
« بیشک من موفق خواهم شد و در آیندهای نهچندان دور، موفقیتم را جشن میگیرم.»
کاغذ را روی دیوار چسباند و با قدمی استوارتر از قبل، بهسمت اهدافش بهحرکت درآمد .
2 پاسخ
چه زیبا توصیف کردی شقایق عزیزم.
میبینم اون روزی رو که دعوت شدم برای جشن امضای اولین کتابت.
بیشک موفقترین هستی.
ممنونم ریحانه عزیزم.
مرسی از وقتی که برای خواندن متنهام میذاری
تو خیلی به من محبت داری گلم، ممنونم ازت بخاطر این حجم از مهربونیت