امروز در کلاس سمپوزیوم نویسندگی، استاد کلانتری از نوشتن خرده خاطرات صحبت کردند.
استاد؛ با معرفی کتابی از عمران صلاحی بهنام « کمال تعجب » ذوق همهی اعضا را برانگیخت!
ذکر یک خاطرهی خیلی کوچک که در زندگی همهی ما وجود دارد شاید برای دیگران جذاب باشد.
مبحث امروز بهنظرم خیلی جالب بود و تصمیم گرفتم که پست امروز را به همین مطلب اختصاص دهم.
خب، الآن یکی از خاطرات خودم را برایتان مینویسم:
روزی با تعدادی از خویشاوندانم برای سفر به شمال رفتیم.
مانده بودیم که شام و ناهار چه غذایی بخوریم!
به رستوران برویم یا خانمها غذای خانگی درست کنند!
هرکسی گزینهای را مطرح کرد.
ناگهان یکی از افراد پا بهسن گذاشتهی جمع با جدیتِ تمام و مثالزدنیاش گفت:
« نون که داریم، پنیرم که هست، حالا یه انگوری، هندونهای چیزی هم میذاریم کنارش میشه شام و ناهار دیگه!»
یکی از جوانان با خنده رو به او گفت:
« آره غذای سنگین برای سنوسال شما خوب نیست! ولی ما جَوونا انرژی میخوایم، ما میریم رستوران کباب برگ و شیشلیک میزنیم شما هم بشین توی ماشینت، همون نون و پنیرت رو سَق بزن!»
آن شخص سکوت کرد تا آبرویش بیش از این، فدای نان و پنیر نشود!!
از آنپس هرگاه عنوان میشود غذا چه بخوریم، همه یک صدا و هماهنگ میگوییم:
« نون که هست، پنیر که هست … »