باران و بهار، هوس بستنی کردهبودند.
اما چون دو ساعت پیش آلاسکا خوردهبودند، میدانستند که درخواستشان با مخالفت پدرومادرشان روبرو میشود.
فکری به ذهن باران رسید!
باران، آرام به خواهرش گفت:
«تا مامان و بابا دارن فیلم میبینن و حواسشون به ما نیست، من میرم از جیب بابا پول برمیدارم که بریم و بستنی بخریم.
تو مواظب باش که نیان تو اتاق.»
بهار، باشهای گفت و جلوی در اتاق پدرومادرش ایستاد.
باران وارد اتاق شد.
کیف پول مرتضی را برداشت و دو اسکناس سبز رنگ از آن بیرون کشید.
آن را در دستش مچاله کرد تا در مُشتش جا شود.
کیف پول را در جیب شلوار پدرش گذاشت و از اتاق خارج شد.
پدرومادر، مقابل تلویزیون و پشت به آنها روی مبل نشسته بودند و فیلم نگاه میکردند.
دخترها نقشه کشیدند تا بروند بگویند حوصلهشان سر رفته است تا بدینترتیب اجازه بگیرند و بروند بیرون!
آن دو خودشان را به تلویزیون رساندند و جیغجیغکنان گفتند:
« مااامااان بااااباااا، ما حوصلمون سر رفته، میشه بریم تو حیاط بازی کنیم؟؟!!»
مرتضی که حوصلهی سروصدای بچهها را نداشت،فوری گفت:
«باشه برید، فقط مواظب خودتون باشید.»
بچهها خوشحال شده و از درِ خانه بیرون دویدند.
خودشان را به مغازهی سر کوچه رساندند و ۲ بستنی چوبی خریدند.
پول را به آقای فروشنده دادند و همان مقابل مغازه، جلدِ بستنی را باز کردند و مشغول خوردن بستنیشان شدند.
یک تکه از کاکائو و بستنیِ آب شده، روی لباس بهار افتاد و لباسش را کثیف کرد.
اما خودش متوجه آن نشده بود.
دخترها ده دقیقه در حیاط بازی کردند و بعد به خانه بازگشتند.
مینا، مادرشان به استقبال آنها رفت.
وقتی چشمش به لباس بهار افتاد، اخمهایش را در هم کشید و گفت:
«توی حیاط، بخاطر دروغ گفتن، بستنی میدادن؟!»
توصیهها:
- به پدرومادرمان دروغ نگوییم.
- بیاجازه به کیفِ پول کسی دست نزنیم.
- اگر چیزی میخواهیم راستش را بگوییم حتی اگر به ضررمان باشد.
- برای خواهر با برادرهای کوچکمان، الگوی بدی نباشیم.
- بخاطر دروغی که گفتیم، از دیگران معذرتخواهی کنیم.