احتمالا در کارتون تاموجری صحنهای را دیدهاید که سیمی آتش بگیرد و شعلههای آتش حرکت کنند!
امروز میخواهم از همین صحنه در خوابی بگویم که چند سال پیش دیدم.
پست امروزم حالوهوای عجیبی دارد، میخواهم از خواب تلخی بگویم که تعبیر شد.
اگر ناراحتتان میکنم و انرژی منفی میدهم پیشاپیش عذرخواهی من را پذیرا باشید🙏
نمیدانم چه روز و تاریخی بود که این خواب را دیدم.
نمیدانم حتی چه ساعتی بود و چند ساعت از خواب شبم گذشته بود!
خودم و خانوادهام را در خانهی مادربزرگم دیدم.
طبق هر پنجشنبه دور هم جمع بودیم و صدای خندههایمان خانه را پر کرده بود.
ناگهان انفجاری رخ داد؛ خانه لرزید و بخشی از آن فروریخت.
شعلههای آتش هر لحظه جان تازهای میگرفت.
صدای خندههایمان به فریادهای ترسناک تبدیل شد.
وسایل ضروریمان را برداشتیم تا از خانه فرار کنیم.
یادم است که در خوابم مادربزرگم را ندیدم درحالی که ما مهمان او بودیم!
از خانه بیرون رفتیم و بهمحض خروج آخرین نفر از جمع خانواده، خانه همچون ساختمان پلاسکو یکدفعه فرو ریخت و روی هم آوار شد.
صدای گریهی بچهای از میان خروارها خاک بلند شد.
اطرافم را نگاه کردم.
دخترداییِ ۶ سالهام همراه زنداییام بود، اما همگی آنقدر دستپاچه از خانه بیرون آمده بودیم که دخترداییِ چند ماههام را فراموش کردیم.
زنداییام را راضی کردیم که دختر بزرگترش را بردارد و او را از خطر دور کند.
من به همراه داییام به خانهی آوار شده بازگشتیم.
نوزاد را بین آوار پیدا کردیم.
بچه آنقدر گریه کرده بود که رنگ صورتش به کبودی میزد.
بههمراه داییام از آنجا خارج شدیم و به سمت خیابان اصلی حرکت کردیم.
به عقب بازگشتم و پشتم را نگاه کردم.
همچون فیلمها آتش بهدنبالمان میدوید.
ما میدویدیم و آتش بهدنبال ما!
شعلههای آتش؛ همچون چراغی کوچه را روشن میکرد.
ترس بدی به جانم افتاده بود.
تا جایی که میتوانستم میدویدم تا از شر آن شعلههای خشمگین رها شوم اما انگار خیابان هم کِش آمده بود و قصد تمام شدن نداشت!
از خواب پریدم.
به نفس نفس افتاده بودم.
اشکهایم بیوقفه بر روی مُتَکایم میریخت.
چشمانم را که میبستم آن صحنهها مقابل چشمانم دوباره جان میگرفت.
نمیخواستم به آنچه دیده بودم فکر کنم اما همهی وجودم درگیر آن شده بود.
روی تخت نشستم.
کمی آب خوردم تا بلکه آرام شوم اما فایدهای نداشت.
به ساعت گوشی نگاه کردم.
ساعت ۲ بامداد بود و هیچگونه نمیتوانستم برای خودم دلیل و برهان بیاورم تا از شر آن کابوس خلاص شوم.
اگر خواب را در روز میدیدیدم، خودم را گول میزدم که خواب روز، تعبیر ندارد!
اما چون این خواب را شب دیده بودم راه گریزی نداشتم.
گوشیام را برداشتم و اینترنت را روشن کردم.
مشغول سرچ کردن دربارهی تعبیرخواب آتش شدم.
سایتهای مختلف را باز کردم و خواندم.
اما همگی آنها صحبت از یک مطلب داشتند.
چیزی که من، سعی در انکار و نپذیرفتنش داشتم.
تعبیر خوابم، بیماری سخت و لاعلاج بود😭
مدتی از این خواب گذشت.
بهکلی فراموش کرده بودم که چنین خوابی را دیدهام.
چندوقت بعد از این خواب، مادربزرگم به سرفههای بدی افتاد.
با پیگیریهای پزشکی متوجه شدیم که او به بدترین نوع سرطان مبتلا شده است.
سرطانی که بهجای تودهای در بدن، همچون مایع در بدن میچرخد و اعضای بیشتری را درگیر میکند.
همهچیز از ریه شروع شد و کمکم به عضوهای دیگر زد.
الآن که دارم برایتان از این خواب مینویسم سرطان در بدنش جولان میدهد و در آن به سیر و سفر میپردازد.
هرلحظه یکجای جدید را فتح میکند.
او جلوتر از ما و دکترها دست بهکار میشود.
ما اقدام میکنیم برای بهبودی حالش، و سرطان زور میزند برای نابودیاش😭
مادربزرگ عزیزم ۴سال است که بخاطر ما، درحال مبارزه با غول بدترکیبِ سرطان است.
دکترها از او قطع امید کردند اما امید ما فقط به یک نفر است.
ما فقط خدا را داریم.
خدایا خودت همهی مریضها را لباس عافیت بپوشان و به خانوادههایشان صبر و تحمل عنایت کن🤲🤲
2 پاسخ
شقایق جان بابت اتفاقی که افتاده و این لحظات دردناک جدا متاسفم. متاسفانه گاهی وقتها خوابها آنقدر راحت تعبیر میشن که آدم نمیدونه چکار کنه. امیدوارم هرچه زودتر سلامتی به خانوادت برگرده و بلاها ازتون دور باشه.
ممنونم محدثه جانم❤❤
خدا همهی بندههاش رو از بلاها دور کنه انشاالله🤲🤲