یقه کتش را بههم نزدیک کرد
کلاه را روی گوشهایش کشید
روی برگهای خشک، قدم زدن را آغاز کرد
نسیم ملایم پاییزی لابهلای درختها میپیچید
صدای هوهوی باد در فضا، سکوت طبیعت را در هم میشکست
پاییز همیشه برایش تداعیکننده لحظات ناب عاشقی بود؛ اما حالا، تنها به دل جنگل زده بود
دستش را در جیب کت چرمیاش کرد، عکس عشقش را از آن بیرون کشید
هنوز هم میخندید، دلبرانه و شیرین
طرهای از موهای روشنش که بر گونهاش افتاده بود؛ چهرهاش را زیباتر نشان میداد
چشمش به عکس بود اما پاهایش بر دل خزان؛ همچنان بهپیش میرفت
گوشش، بهصدای خشخش برگها بود ولی حواسش، فرسنگها کیلومتر از آنجا دور بود
افکارش در حوالی کسی میچرخید که میدانست دیگر نیست
بهخودش آمد
دیگر نشانی از جنگل نبود
اطرافش را نگاه کرد
روبروی سنگی سرد ایستاده بود
عکس و نام حک شده روی سنگقبر را دید
هجوم اشک به چشمانش؛ دیدَش را تار کرده بود
عشقش، او را بر سر قراری عاشقانه دعوت کرده بود، بهمقصد خانه ابدیاش
درست در روزی پاییزی، بر سر سنگی سرد و بیروح
4 پاسخ
سوز سرد متنت منو لرزوند. الان که توی خونهام و از راه رفتن روی برگها محرومم با متنت حس کردم که دارم روی برگا قدم میزنم. ادامه بده شقایق جان خیلی زیبا مینویسی.
مرسی ریحانه جانم
ممنونم ازت که انقدر دقیق میخونی و همیشه با کامنتهای پرمهرت حالمو خوب میکنی
عزیزمی مهربون حانم
شقایق جان سوز و گداز متنت را با عمق جان حس کردم،متنت بسیار زیبا و در آمیختگی حسی داشت
ممنونم مرضیه جان، محبت دارید
مرسی از حضور گرمتون