وقتی که کودک بودیم دوست داشتیم زودتر بزرگ شویم.
آنروزها اکثر ما دخترها؛ وقتی کفشهای پاشنهدار مادرانمان را گوشهی کمد یا روی زمین میدیدیم، در ذهنمان برای پوشیدنش نقشه میکشیدیم.
کافی بود تا یک لحظه مادرمان از ما غافل میشد، سریع از فرصت استفاده میکردیم تا نقشهمان را عملی کنیم.
کفش را به پا کرده و آرام آرام خودمان را به آینه میرساندیم.
مقابلش میایستادیم و فیگور زنی بالغ و زیبا میگرفتیم!
یا مقابل آینه میایستادیم و ادای آرایش کردن درمیآوردیم!
از آن روزها سالها میگذرد.
اما کاش هنوز هم انقدر حال و حوصله داشتیم که ساعتها برای پوشیدن یک کفش سرحال شویم یا برای آرایش کردن و زیباتر شدنمان ذوق کنیم.
امروز آنقدر فشارهای مختلف روی دوش جوانان سنگینی میکند که دیگر کاملا فراموش کردهاند اکنون همان روزی است که سالها پیش برای رسیدنش روزشماری کردهاند.
این روزها من، بیشتر بهیاد کودکیام میافتم.
روزهای شیرین و بدون مشکلی، که تنها دغدغهام بازی کردن بود.
از خواب بیزار بودم و دوست داشتم از ثانیهها نیز برای بازی کردن بهره ببرم.
کاش هیچوقت آرزو نمیکردم زودتر بزرگ شوم.
من نمیدانستم با قد کشیدنم، سختیها نیز قد میکشند و بزرگتر میشوند.
کاش هنوز هم میتوانستم فقط به بازی کردن فکر کنم نه به مشکلات ریز و درشت زندگی!
کاش از همان ابتدا به ما میآموختند که در لحظه زندگی کنیم، نه آینده و نه گذشته!
گذشته را با فکر به آینده سپری میکنیم و اکنون را با فکر به گذشته میسوزانیم.
و بدینترتیب؛ حال، گمشدهترین زمان در زندگی اکثر آدمها بوده و هست!