من خستهام!
هم روحی و هم جسمی!
دیروز دوست داشتم بروم در مکانی که هیچکسی در آنجا نباشد.
فقط من باشم و من.
زیر سایهی درختان بنشینم و با خودم خلوت کنم.
آنقدر خسته بودم که حتی احساس میکردم روی کارهای لذتبخش زندگیام نیز، گردوغبار تکرار پاشیدهاند.
دیروز بخاطر کسلی ناشی از بیماری، عکسهای گوشیام را بالا و پایین میکردم تا با دیدن یک تصویر، جرقهای در ذهنم خورد.
با مشاهدهی یک عکس، یکدفعه به سَرم زد که بلند شوم و خودم را از شر بیحوصلگی نجات دهم.
من به سراغ کاری رفتم که چند سال پیش شروعش کرده بودم.
کاری هنری؛ که علاوهبر درگیر کردن ذهنت، در نهایت یک اثر هنری از آن برایت بهیادگار میماند.
اثری که هربار با دیدنش به خودت میگویی اِ یادش بخیر، چقدر درست کردنش کیف داد.
همین یک جمله باعث میشود هوس کنی باری دیگر آن حسوحال را تجربه کنی!
حالا از دیروز تا الآن تمام وقت و حواسم پی آن است.
دیگر وقتی برای فکروخیالهای روزانه برایم نمانده است.
و بخاطر این موضوع حال خوبی دارم.
گاهی میشود از خستگیها هم بهنحو احسن بهرهبرداری کرد و در پایان به نتایج مطلوبی رسید.
نتایجی که هم حال خوبی به تو هدیه میدهند و هم خستگی را از وجودت دور میکنند.