گاهی به خودم میگویم:
«کاش انقدر قدرتمند بودم که میتوانستم جلوی ورود افکار نگرانکننده به مغزم را بگیرم!»
افکاری که وقتی به مغزم راه پیدا میکند تا چند وقت همچون خوره بهجانم میافتد.
اکثر اوقات سعی میکنم سرم را گرم کنم تا به این فکرهای آزاردهنده بها ندهم اما همیشه موفق نمیشوم.
این فکرها گاهی چنان قوی میشوند که تا مدتها میتوانند خواب راحت را از چشمانم بِدزدند.
نگرانیهایی که از آینده دارم تمامشدنی نیست.
گاهی با خودم فکر میکنم که ای کاش میتوانستم در برابر فکروخیال روزهایی که هنوز از راه نرسیدهاند مقاومت کنم.
اما ذهن جلوتر از خواستهی من درحرکت است.
هرچقدر که بخواهم گولش بزنم تا به چیزی فکر نکند، او همچون کودکی که برای فرار از خواب انواع و اقسام کلکها را بهکار میبرد تا نخوابد، از دستم در میرود.
کاش میتوانستم دکمهی نگرانی و استرس را در وجودم غیرفعال کنم.
گاهی خودم را سرزنش میکنم که تا کِی میخواهی با این افکار خودت را آزار دهی؟!
بسه دیگه ولش کن، هر چیزی قرار باشد بشود اتفاق میافتد چه تو از الآن حرص بخوری چه نخوری!
اما خب مغز که این حرفها حالیاش نمیشود.
طبیعتِ مغز، فکر کردن است برایش فرقی ندارد که به نگرانیها مشغول شود یا به خوشیها!
اما برای من خیلی فرق میکند.
اگر مغزم درگیر مسائل نگرانکننده در آینده شود این اضطراب تاثیر منفی بر من میگذارد.
اگر هم سرگرم به مسائل خوب باشد طبیعتا میتواند حال من را خوب کند.
آینده بهخودی خود ناشناخته است و نگرانی برای آن تا حدی منطقی ولی دیگر نه انقدر که زندگیام را در لحظهی کنونی مُختل کند.
واقعا کاش میتوانستم واژهی استرس را از فرهنگ لغت مغزم برای همیشه پاک کنم، شاید در آن صورت آرامش بیشتری در زندگی تجربه میکردم.
اگر روزی غول چراغ جادو بهسراغم بیاید بیشک یکی از خواستههایم همین خواهدبود!
غیرفعال کردن نگرانی و استرس نسبت به روزهایی که هنوز از راه نرسیده است!
علاءالدین عزیز، میشود یکبار غول چراغ جادویَت را به من قرض دهی؟!!