گاهی روزها هر کاری میکنی انگار آن روز، روز تو نمیشود.
امروز از همان روزها بود برایم.
صبح که از خواب بیدار شدم به خودم نوید یک روز خوب و پرکار را دادم!
سعی کردم شاداب باشم و به خودم تلقین کنم که امروز روز خوبی است.
بعد از خوردن چند لقمه صبحانه و بعد مصرف داروهای تجویز شده به اتاقم بازگشتم تا طبق هر روز پستی را در سایت منشر کنم.
چند بار هی نوشتم و پاک کردم.
حس میکردم مغزم آنقدر سفت شده که نمیگذارد هیچ کلمهای از صافیاش عبور کند تا دستم روی کیبورد به حرکت درآید.
بیخیال نوشتن پست در آن لحظه شدم و گفتم تا شب وقت بسیاری مانده است بالاخره موفق میشوم!
فایل ورد کتاب توسعه فردی را باز کردم تا حداقل یک فصل از آن را پر کردم.
اما دیدم نه انگار واقعا امروز قرار نیست این مغز بگذارد به کارهای روزمرهام برسم!
لپتاپ را خاموش کردم و دست به دامان کتابهایم شدم.
چند بخش از کتاب یک دقیقه بعد از نیمهشب، نوشتهی سارا کروسان را خواندم.
بعد از آن کتاب تا میتوانی بنویس را برداشتم و بخشی از آن را مطالعه کردم.
اما انجام این کارها نتوانست قدری ناراحتی انجام نشدن کارهای قبلی را بهبود ببخشد.
عصبی شده بودم و هر لحظه این کلافگی امکان داشت کار را به جاهای باریک بکشاند!
دوست داشتم بروم جایی و انقدر فریاد بزنم که دیگر صدایم در نیاید!
ولی مگر بیمار کرونایی در زمان قرنطینهاش میتواند پا از خانهاش بیرون بگذارد؟!
گفتم خستهام کمی بخوابم.
وقتی انسان بیمار است بیش از روزهای دیگر احساس خستگی میکند.
برق هم با من سر ناسازگاری داشت و رفت!
کلافه از جا بلند شدم و به سراغ کاری هنری رفتم.
اما باز هم آنجا گیر کردم و اعصابم بیشاز قبل بهم ریخت.
اکنون که درحال نوشتن این پست هستم ساعت روی ۲۳:۵۰ گیر کرده است!
انگار ساعت هم میخواهد کمکم کند تا امروز را با موفقیت به پایان برسانم!
این آخرین باری است که آمدم تا با زور از خودم مایه بگذارم بلکه بتوانم پست امروز را بنویسم.
امروز حرفی برای نوشتن از روزم ندارم چون تمام آن به حال بد گذشت.
به کلافگی و حسوحال ناخوش.
بیشتر از این دوست ندارم انرژی منفی بدهم.
همیشه قرار نیست که زندگی آنجور که ما تمایل داریم پیش برود.
که اگر اینگونه بود دیگر کسی در زندگیاش غمی نداشت.
زندگی همانطور که روزهای خوب دارد میتواند روزهای بد هم داشته باشد.
اما اینکه چقدر بتوانیم در این لحظات بد، خودمان را مدیریت کنیم مهم است.
دوست داشتم حداقل شب را با این دلخوشی بخوابم که در واپسین لحظات توانستم کار ناتمام امروزم را به سرانجام برسانم.
اما خب میدانم که آش دهانسوز و جالبی نشد!
این پست را نوشتم تا فقط بهیادگار بماند از روزی که هرکاری کردم نشد که بشود!
اما در آخر با نوشتن همین جملات، تیک انجام با موفقیتش را در برنامهی روزانهام زدم.
امروز را به بزرگی خودتان ببخشید.
امیدوارم در روزهای آینده بتوانم با حالِ بهتر بیایم و با پستهای قویتر در خدمتتان باشم.