باورهایم را شکستید

چند وقتی است که آدم‌های اطرافم را نمی‌شناسم.

من حس کسی را دارم که در دنیایی، غریب و تنها رها شده است.

نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که ناگهان انسان‌ها سنگدل می‌شوند؟!

نقاب از چهره‌ کنار می‌زنند و از گرگ‌های درونشان رونمایی می‌کنند!

خون از دندان‌های سُرخشان قطره قطره بر زمین می‌چِکَد!

من سال‌ها بین این جماعت زندگی کرده‌ام و حال، ذات حقیقی‌شان بر من آشکار شده است.

 

می‌خواهم چمدانی بردارم از این شهر سرد بروم برای همیشه.

مهم نیست مقصدم کجاست!

هرجایی جز اینجا، می‌تواند برایم حکم بهشت داشته باشد.

من بین کسانی گیر کرده‌ام که گوشت و استخوان یکدیگر را می‌درند!

آن‌ها بره‌‌ای هستند در لباس گرگی تشنه!

 

من متنفرم از آدم‌های این چنینی که تصورم را از انسان‌ها خدشه‌دار می‌کنند.

انسان بودن حرمت دارد!

روی هر موجودی ناشناخته‌ای نام انسان نگذارید!

 

من سال‌هاست که سکوت کرده‌ام.

باز هم به این روزه‌ی بی‌کلام ادامه خواهم داد.

اما دیگر نه در این لجنزار، بلکه جایی که آرامش در آن موج می‌زند.

 

آهای آدم‌های گرسنه، من دیگر تحمل رفتارهای مسخره‌تان را ندارم.

من می‌روم تا نبینم بازنده و برنده‌ی این جنگ خون‌آلود چه کسی است.

برای من هردوی شما بازنده هستید.

شما انسانیت و گذشت را باختید.

این یک جنگ تمام باخت بود که آغاز کردید.

شاید سال‌ها بعد به حرفم برسید اما بدانید شما از هیتلر هم خونآشام‌تر بودید.

نقاب‌هایتان را کنار بزنید و آزادانه‌تر همدیگر را آش‌ولاش کنید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *