وقتی این متن از حسین پناهی را دیدم، یاد حرفهایی افتادم که در روزهای گذشته بارها با خودم تکرار کردم.
انسان گاهی باید بیخیال شود.
بیخیال افکاری که همچون خوره بهجان مغزت میافتند و تا جایی پیش میروند که وقتی بهخودت میآیی، میبینی ساعتها به سقف زل زدهای و زندگیات عملا از جریان افتاده است.
حالا کاش این فکر کردنها نتیجهای نیز در بر داشته باشد و بتواند دردی از ما دوا کند.
تجربه ثابت کرده که در اکثر مواقع برای این افکارِ پوچ، به هیچ راهحل درست و منطقی هم نمیرسیم.
با این کار فقط اعصاب خودمان را بهم ریخته و خودمان را کمطاقتتر میکنیم.
از وقتی که درگیر کرونا شدم، بیحوصلگی شدیدی به سراغم آمد.
بعضی از روزها آنقدر بیحوصله بودم که حتی نمیتوانستم کارهای روزمرهام را انجام دهم.
انجام ندادن کارهای روزانه نیز مساوی بود با وجداندردی که دست از سرم برنمیداشت.
گاهی خودم را پشت میزی تصور میکردم که درحال مذاکره با وجدانم هستم.
با این کار میخواستم او را متقاعد کنم که این بیحوصلگی، نشاتگرفته از تنبلی و کاهلی نیست.
در هنگام بیماری بهعلت مصرف داروهای تجویز شده که بخش عمدهشان نیز خوابآورند، انسان بیحال میشود.
دوست دارد مدام دراز بکشد و استراحت کند.
اما خب گاهی وجدان در پذیرش حرفهای منطقی همچون کودکی تخس میشود که هرچه برایش توضیح میدهی که این کار به این علت شدنی نیست باز هم نمیفهمد!
درواقع شاید بهتر باشد بگویم که در فهمیدن مقاومت میکند!
کاش سعی کنیم گاهی که به کسالت و بیحالی دچار میشویم کمتر خودمان را آزار دهیم.
با اذیت کردن خودمان بازده کاریمان افزایش نمییابد هیچ، اعتماد بهنفسمان نیز با کاهش چشمگیری روبرو میشود!
مغز نیز همچون جسم، به آرامش و استراحت نیاز دارد.