خودم را به خلوتی بینظیر دعوت میکنم
دفتری را از قفسه کتابخانهام بیرون میکشم
روی مبلی کهنه مینشینم
دفتر را ورق میزنم، بوی خوش کاغذش حالم را دگرگون میکند
خط خوشَت، بهچشمم میخورد
هزاران خاطره در ذهنم تداعی میشود
خاطرات از هم سبقت میگیرند تا زودتر خودشان را به پشت پرده چشمانم برسانند
عطر تلخت را از صفحات دفتر نفس میکشم؛ آنقدر تازه و واقعی است که گویی خودت در کنج این چهاردیواری ایستادهای!
دفتر را در دستم محکم نگاه میدارم
چقدر زیبا آن را آراستهای
حتی بین رنگ خودکارها نیز، توازن را حفظ کردهای!
شروع به خواندنش میکنم
در آن غرق میشوم
ساعتها از پیهم میدوند
بهخودم میآیم
سرم را بالا میگیرم
بهاطراف مینگرم، خانه در تاریکی فرورفته است همچون سرنوشت ما!
دفتر را سرجایش میگذارم و در زیر آوار خاطرات، مدفون میشوم
2 پاسخ
چه حالي داشت، متنت خیلی زیبا بود. شقايق عزيزم چه خوب مينویسی♥️
ممنونم عزیزدلم
خوشحالم که دوست داشتی ریحانه عزیزم
مرسی مهربون، تو خیلی به من لطف داری