کابوس همیشگی من

از وقتی سر‌و‌کله‌ی این اژدهای بد شکل و قیافه، در وجودت نمایان شد زندگی‌ام کامل از جریان افتاد.

از همان روزی که شنیدم سرطان در وجودت جولان می‌دهد و عضو به عضوت را به تسخیرش درمی‌آورد، زندگی در برابر چشمانم بی‌ارزش شد.

برای یک ثانیه بیشتر در کنارت بودن، حاضر بودم جانم را هم فدا کنم.

 

حال ۱۲ روز از پر کشیدنت می‌گذرد اما من هنوز نبودنت را باور ندارم.

 

۲۵ مرداد ۱۴۰۰ را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد.

تا امروز روزهای فراوانی را گذراندم که می‌پنداشتم بزرگترین کابوس زندگانی‌ام بوده است.

اما با رفتن ناگهانیِ تو، به من ثابت شد سخت در اشتباه بوده‌ام.

در نبود مادرِ فرهنگی‌ام که حتی تابستانش را هم در مدرسه می‌گذراند، هم مادرم بودی و هم، هم‌بازی‌ام!

علی‌رغم تمام مشکلات ریز و درشت زندگی‌ات؛ از استراحتت می‌گذشتی تا من سرگرم شوم و برای نبودن مادرم، کمتر بهانه بگیرم.

 

تو با رفتن ناگهانی‌ات؛ آتش زدی بر حیاتم.

دل من با پر کشیدن تو سوخت و از بین رفت.

بدون تو چگونه تاب آورم جان دلم؟!

 

خودت خوب می‌دانستی که نفسم به نفس‌های بی‌رَمَغت متصل است، چطور توانستی رهایم کنی؟!!

 

۱۲ روز است که در جستجوی آغوش امنت هستم اما پیدایت نمی‌کنم.

۱۲ روز است که در کنارم احساست می‌کنم اما روی ماهَت را نمی‌بینم.

۱۲ روز است که دیگر صدای خَش‌دار و خسته‌ات را نمی‌شنوم.

 

۱۲ روز از آن سحرگاه شوم گذشته اما برای من هر ثانیه نبودنت هم‌چون قرن می‌گذرد.

 

وقتی به عکس‌های تولدم نگاه می‌کنم، جگرم کباب می‌شود از نبودنت.

به خنده‌های دلربایت خیره می‌شوم و بغض گلویم را می‌فشارد.

هر لحظه چشمانم پر می‌شود از واژه‌هایی که بر روی عکس‌هایت فرود می‌آید!

چطور توانستی از ما دل بِکنی و بروی؟!

 

یادت هست که گفتی آرزو داری یکبار دیگر من را به آغوش بکشی؟!

لعنت به کرونا که نگذاشت آخرین آرزویت را برآورده کنم.

آرزوی در آغوش کشیدنمان را داشتی اما ناگه، خاک را در بغل گرفتی.

 

خانه‌ات، خانه‌ی امید همه‌ی ما بود.

اکنون ۱۲ روز است که از خانه‌ات صدای شیون‌هایمان برخاسته است.

 

ای مهربان مادرم، کجایی؟؟

نمی‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده است.

برای لمس دستان گرمَت.

برای شنیدن صدای گرفته ولی مهربانت.

برای دیدن لبخندهای همیشگی‌ات.

 

دیگر کجای این دنیا به‌دنبالت بگردم؟!

 

من چند ماه صبح و شب هر لحظه‌ام را درکنارت نفس کشیدم، حال چگونه تحمل کنم نبودنت را؟

کاش خدا سال‌ها از عمر من کم می‌کرد و آن را به تو می‌داد تا باز هم زندگی کنی.

 

با رفتنت داغی بر دلم گذاشتی که هیچ‌وقت سرد نخواهد شد.

همیشه شنیده‌ام که می‌گویند خاک سرد است.

اما نه، برای آرام شدن من، از دستِ خاک هم کاری برنمی‌آید.

 

آرام بخواب مهربان‌ترینم.

تو دیگر درد نمی‌کشی اما من از نداشتنت خدای دردم.!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *