دردی درون سینه دارم که تا مغز استخوانهایم را میسوزاند.
دیگر حوصلهی هیچ کاری را ندارم.
نه قلم به دست میگیرم.
نه تمرکزی برای کتاب خواندن دارم.
دیگر هیچ کاری برایم جذاب و خواستنی نیست.
دیگر زندگی برایم لذتبخش نیست.
گاهی آدم از درون پوچ میشود و ناگهان فرو میریزد.
آنوقت نفس میکشی زیرا چارهی دیگری نداری.
تو محکوم میشوی به ادامه دادن زندگیای که برایت سراسر عذاب است!
گاهی روحِ انسان؛ سالها قبل از جسمش، میمیرد.
و اکنون ۳ هفته است که من مُردهام.