چند ماهی است که زندگیام خلاصه شده روی این صندلی سرد، تا بیایی.
شب را به امید آمدنت صبح میکنم و صبح را به امید دیدن لبخندت، شب.
دو زن بهسمتم میآیند و بدون هیچ ملاحظهای در گوش هم پچپچکنان، میگویند:
« بیچاره، دیوونه شده، معلوم نیست منتظر کیه؟ از وقتی یادمه هروقت از ایستگاه رد شدم اینجا چشم بهراه نشسته تا یک قطار از راه برسه.»
سری تکان دادند و از مقابلم عبور کردند.
صدای بوق قطاری را از دور میشنوم، تمام وجودم از هیجان بهلرزه میافتد.
بهسرعت از جا بلند میشوم.
به لباسهای خاکیام دست میکشم.
موهایم را مرتب میکنم.
در دلم آرزو میکنم کاش امروز، در این لحظه مسافر همین قطار باشی.
صدای بوق قطار نزدیک و نزدیک میشود.
نفسم بهشماره میافتد
زانوانم میلرزد
میترسم هر لحظه نقش بر زمین شوم
هر ثانیه برایم چند سال میگذرد
بالاخره قطار میایستد
چند نفری با عجله از آن پایین میپرند
سرم را به طرفین دراز میکنم تا زودتر تو را ببینم
در دلم نذر میکنم، خدایا اگر امروز بیاید؛ برای بچههای محل، چند ساعت داستان میخوانم
چشمم را میچرخانم و در قطار بهدنبالت میگردم
اما نه، امروز هم نیامدی
وجودم خالی میشود از امید
مغزم سراسیمه حرفهایش را بر سرم میکوبد
نکند جایی دیگر میزبانی بهتر از من یافته است؟؟
او تو را دوست ندارد
عمرت را تلف نکن
یک لبخند که نشان دوست داشتن نیست
او هم یک مسافر بوده است مانند همه این رهگذران که روزانه میآیند و میروند
افکار مزاحم تمام مغزم را پر کرده است
سرم را تکان میدهم تا ثانیهای رهایم کنند
نه، دلم که به من دروغ نمیگوید
تو دیر یا زود بالاخره میآیی مگر نه؟
2 پاسخ
عالیییی بود شقایق عزیززززم.
چه نذر جالبی به این فکر نکرده بودم.
روز به روز قشنگتر مینویسی.
بنویس که من مشتاقانه منتظر خوندن نوشتههای تو هستم.
ممنونم عزیزدلم
لطف داری ریحانه جانم
با خوندن کامنتهای پر مهرت انرژی میگیرم
مرسی عزیزم