با شنیدن یک خبر ناگهانی، چنان شوکه شدم که دیگر حتی توان برداشتن یک قلم را هم ندارم.
منی که صبح و ظهر و شب تمام مدت سرم بر روی کاغذ خم بود تا بنویسم، اکنون سههفته است که برای نوشتن صفحات صبحگاهی و هزارکلمهها هم با مشکل مواجه میشوم.
دیگر هیچ حرفی برای نوشتن و تایپ کردن ندارم.
تمام افکارم ختم میشود به او و جای خالیاش.
همهی واژگانم در تلاشند تا خوبیهای او را به دیگران یادآوری کنند.
من تا ابد سعی میکنم تا یادش را زنده نگه دارم همچون اسم زیبایش.
پرواز ناگهانی کسی که تمام دلخوشی زندگانیام بود، برایم هیچگاه فراموش نمیشود.
نمیدانم با خودم لج میکنم یا دیگران؟!
اما خوب میدانم که اصلا حوصلهی انجام هیچکاری را ندارم.
حوصلهی زندگی کردن ندارم دیگر چه برسد به نوشتن و خواندن!
دوست دارم مدت زمان طولانیای را با خودم خلوت کنم.
گاهیاوقات اتفاقاتی در زندگی میافتد که انسان توان پذیرفتن سریعش را ندارد.
ممکن است ماهها و یا سالها بگذرد تا آدم بتواند وقایع متاثرکننده زندگیاش را قبول کند.
این بیحوصلگی و حال بد تا مدتها کاملا طبیعی است نه فقط برای من، بلکه برای کسانی که به سوگ عزیزانشان مینشینند.