وقتی داشتم بهدنبال عکسی میگشتم تا درمورد آن بنویسم، چشمم به این تصویر افتاد.
«یادت باشه هرچقدر هم سخت باشه، واسه خدا کاری نداره.»
بعد از خواندن این متن در فکر فرو رفتم.
روزهایی را بهیاد آوردم که اطرافیانم در برابر نگرانیهایم دربارهی بیماری مادربزرگم میگفتند:
«ناراحت نباش اگر خدا بخواد حالش خوبه خوب میشه، واسه اون بالایی کاری نداره.»
آن روزها با خودم میگفتم کاش واقعا خدا بخواهد تا این درد لعنتی برای همیشه در وجود او ناپدید شود طوری که انگار هیچوقت نبوده است!
حال یک ماه از رفتن او میگذرد.
اما هیچکدام از سخنان اطرافیانم اتفاق نیفتاد.
نه بیماری دست از سرش برداشت، و نه توانستم در دقایق پایانی عمرش در کنارش باشم و با او وداع کنم.
سحرگاه ۲۵ مرداد، وقتی خبردار شدم که عزیزدلم برای همیشه ترکم کرده است، در دلم به خدا گفتم:
«کاش یک روز یا چند ساعت قبل از اینکه عزیزانمان را ببری؛ بهدلمان میانداختی یا در خواب، بهگونهای ما را مطلع میکردی. تا حداقل بتوانیم از آنها خداحافظی کنیم، برای تو که کاری نداره!»
روزها بعد همین موضوع را با خانوادهی داغدیدهام مطرح کردم، در جوابم داییام گفت:
« نه شقایق جان، اگه اینجوری هم بود همون موقع با شنیدن این موضوع ما خودمون از ترس سکته میکردیم.»
او درست میگفت و حق کاملا با او بود.
اگر خدا پیش از اینکه عزرائیل؛ جان بندههایش را میگرفت به خانوادهی او خبر میداد، بیشک تمامی آنها از این فکر که عزیزشان لحظاتی دیگر آنها را ترک میکند سنگکوب میکردند.
برای خدا که کاری ندارد، شاید همین فردا اتفاق خوبی بیفتد تا این حالِ بد من و تمام مردم کشورم اندکی التیام پیدا کند.
شاید یک روزی در آیندهی نزدیک؛ با اتمام واکسیناسیون، پایان کرونا در ایران اعلام شود تا بتوانیم باری دیگر عزیزانمان را به آغوش بکشیم.
این آخرین آرزویی بود که مادربزرگ نازنینم به من گفت، اما بهدلیل محافظت از خودش و درگیر نشدن به کرونا نتوانستم آن را برآورده کنم.
شاید این آرزو، یکی از خواستههای مشترک پدربزرگها و مادربزرگهایمان باشد.
اگر چنین شد؛ آن روز حداقل شما این خواسته و آرزوی آنها را به واقعیت تبدیل کنید، تا مثل من حسرت به دلتان نماند که آخرین خواستهی عزیزتان را نتوانستید اجابت کنید.