روی تخت، در کنار جسم سرد مادربزرگش نشسته بود.
دستان سرد پیرزن را در دست گرفت و به لبانش نزدیک کرد.
بیوقفه بر روی دستان چروکیدهاش بوسه میزد.
قَسَمش میداد تا یکبار دیگر چشمانش را باز کند.
یکبار دیگر اسمش را صدا بزند .
یکبار دیگر قربان صدقهی قد و بالایش برود.
اما در جواب فقط سکوت بود و سکوت.
همیشه وقتی مادربزرگ خواب بود، علائم حیاتیاش را از بالا و پایین شدن سینهاش کنترل میکرد اما اکنون، سینهی او بیحرکت مانده بود.
گوشهایش را محکم به قفسه سینهاش چسباند، اما صدایی نشنید.
نمیخواست باور کند که دیگر همهچیز تمام شده است.
اشکهایش بر جسم سرد مادربرزگ فرود میآمد اما جوابی از او نمیگرفت.
دیگر خبری از سرفههای آزاردهندهاش نبود که برای اندکی اکسیژن تقلا کند.
مادربزرگش آرامِ آرام خوابیده بود.
این تازه شروع درد بود برای دختری که او را فقط مادربزرگش نمیدانست.
برای دخترک او همْبازی روزهای خوش کودکیاش بود، وقتی که با حوصله ساعتها مینشست و با او خالهبازی میکرد.
برای دخترک او مادر دیگری بود که همیشه و همهجا هوایش را داشت.
دخترک حاضر بود که تمام هستیاش را بدهد اما یک ثانیه بیشتر در کنارش بماند.
وقتی که پیرزن راهی سفر میشد دخترک روزها را میشِمرد تا یکبار دیگر او را به آغوش بکشد.
تا بار دیگر چراغ خانهاش روشن شود.
تا یکبار دیگر صدای خندههای از تهدل او و خانوادهاش در خانه بپیچد.
برای دخترک هیچچیز مهم نبود جز سلامتی مادربزرگش.
صورتش سرشار از اشکهای سِمجی بود که نمیگذاشت روی ماهَش را ببیند.
گردنش را بالا کشید و پیشانیاش را به سَر سرد پیرزن چسباند.
شروع به خواندن لالایی کرد که وقتی کوچک بود مادربزرگش زیرلب زمزمه میکرد تا او غرق خواب شود.
«لالالا گلِ پونه
گلِ زیبایِ بابونه
بپوش از برگِ گُلِ پیرهن
هوا گرمه تابستونه
لالالا شب تیره
بخواب گلبرگم/ دیگه دیره/… »
اشکهای داغش روی چشمان بیروح و سرد مادربزرگش میریخت.
صدای شیون و گریه به گوشش رسید.
از راه رسیدند کسانی که چشمان مادربزرگش همیشه به در بود تا بیایند.
گاهی چه زود دیر میشود.
دیگر آمدنشان بیاثر است.
دیگر حضورشان دردی از هیچکس دوا نمیکند.
در را ببندید، این مکان تا ابد ماتمکده شد…
در را ببندید، بیکَسی فرزندان این خانه دیدن ندارد …