سلام دوستان عزیزم:
بعد از پشت سر گذاشتن ۳ ماه سخت، تصمیم گرفتم دوباره برای نوشتنِ جدی، دست بهکار شوم.
راستش این مدت نه تمرینی انجام دادم و نه کتابی را ورق زدم.
ننوشتن و مطالعه نکردن برای شخصی که تماما زندگیاش را با کتاب و دفتر پیوند زده است، میشود صفر مطلق!
اما امروز دیگر تصمیمم را گرفتم تا با یک تمرین خودم را وادار به نوشتن کنم.
از امروز میخواهم در پیج نویسندگیام، هر روز یک پست با چندین کلمه بگذارم و با آنها ماجرا یا متنی بنویسم.
مهم نیست که این متن معنا داشته باشد یا نه.
شاعرانه و ادبی باشد یا دوستانه.
هدف من از این تمرین، نوشتن دوباره است.
امیدوارم بتوانم باز هم نوشتن را آغاز کنم و با واژهها باری دیگر دست آشتی دهم.
چقدر خوب میشود شما هم درکنارم این تمرین را انجام دهید.
خب برویم برای نوشتن اولین تمرین:
با نوشتن، زندگی من به آرامش خاصی رسیده بود.
صبح که از خواب بیدار میشدم قبل از انجام هر کار دیگری، شروع به نوشتن میکردم.
بهسبب تعریفهای همیشگی استاد کلانتری از صفحات صبحگاهی، ابتدای روزم اینگونه رقم میخورد.
تمرینهای مختلف نوشتاری، مطالعه کتاب و… را بهنوبت انجام میدادم.
روزهایم به همین منوال میگذشت و من کاملا با نوشتن خو گرفته بودم.
تا آن اتفاقِ شوم که همیشه از رسیدنش واهمه داشتم.
کابوسی که کاش راهی برای فرار از آن پیدا میکردم اما این واقعیت بود، واقعیتی تلخ برای من و عزیزانم.
در یک چشمبرهمزدنی زندگیام نقش بر آب شد.
دیگر توانی برای انجام هیچکاری نداشتم.
نه میتوانستم بنویسم و نه تمرکزی برای کتاب خواندن داشتم.
حس کسی را داشتم که هر لحظه در باتلاق بیشتر از قبل فرو میرود اما کاری هم از دستش برنمیآید.
دیگر در وجودم اشتیاقی برای نوشتن نبود.
هر روز را فقط نفس میکشیدم تا بگویم زندهام، تمام حواسم پیرامونِ فردی بود که دیگر درکنارم حضور نداشت.
روزها از پس هم میگذشتند اما هر ثانیهاش برای من بهاندازهی یک قرن کِش میآمد.
اکنون یکی از دلایلی که برای نوشتنِ مجدد دلگرمم میکند، خوشحالیِ روحِ کسی است که همیشه پیگیر متنها و نوشتههایم بود.
دوست دارم از جهانی دیگر با دیدن تلاشهایم شاد شود و دعاهایش بدرقهی راهم باشد.
مهربانترین مادربزرگ دنیا، کاش هنوز هم در کنارم بودی و تشویقم میکردی بنویسم.