چند روزی از بود که از ناپدید شدن توپ پلاستیکی بنفشش میگذشت.
هرجا را میگشت پیدایش نمیکرد.
داخل کمد را گشت نبود.
نقطه به نقطهی حیاط را زیر و رو کرد اما باز هم تلاشهایش بیثمر بود.
اعصابش خرد شده بود.
فکرش آنقدر مشغول بود که دوست نداشت با کسی صحبت کند.
از هر کسی سراغ توپش را میگرفت اظهار بیخبری میکردند.
ناگهان فکری به سرش زد.
چراغ قوه را از روی طاقچه برداشت.
مجددا خودش را به حیاط خانه رساند.
پلههای زیرزمین را دوتا دوتا پایین رفت و در نیمه باز انباری را با پا کامل باز کرد.
واردش شد.
چشمش را داخل انباری چرخاند.
نور چراغ قوه را روی دیوار و اطراف گرفت.
انقدر وسایل روی هم تلنبار شده بود که پیدا کردن توپ کوچکش غیرممکن بهنظر میرسید.
تمام ذوقش فروکش کرد.
فکر میکرد وقتی از انباری خارج شود توپش در دستانش باشد اما اکنون…!
با عصبانیت از آنجا خارج شد و در را محکم پشت سرش بست.
هنوز یک قدم از در فاصله نگرفته بود که از شیشهی بالای در، چشمش به کنج انباری افتاد.
با دیدن آنچه میدید حلقهی اشکی در چشمانش شکل گرفت.
توپ پلاستیکی بنفشش حالا تبدیل به یک جسم چروکیدهی زشت شده بود که دیگر شباهتی به توپ بازی نداشت.
نمیدانست چه چیزی باد توپش را خالی کرده است اما دوست داشت این کار را گردن برادرش بیاندازد تا اینگونه حرصش را تخلیه کند.
پس به سراغش رفت و او را مورد لطف خویش قرار داد!