وارد خانهاش شد.
از راهپله بالا رفت و به پاگرد دوم رسید.
کلیدش را به دست گرفت تا فقل در واحدش را باز کند.
ناگهان صدای گربهای به گوشش رسید.
به پایین نگاه کرد.
خبری از او نبود.
سرش را بلند کرد تا ببیند این صدای منزجرکننده از کجا میآید که با او چشم در چشم شد.
نفسش در سینه حبس شد.
او نسبت به گربه، فوبیای شدیدی داشت.
انقدر وحشتناک از این موجود میترسید که بارها نزدیک بود خودش را زیر ماشین بیاندازد!
بلاتکلیف مانده بود چکار کند.
حالا کلید هم در این شرایط بازیاش گرفته بود و در قفل گیر کرده بود.
نه میتوانست در را باز کند تا به درون خانه پناه ببرد و نه میتوانست به پایین برود.
میترسید به پایین برود و گربه هم به دنبالش.
کلافه شده بود و در دل به او فحش میداد.
حتما باز هم کار طبقه بالایی است که در را باز گذاشتهاند و ایشان از خدا خواسته به محیطی گرم پناه آورده است!
صدای در ساختمان را شنید و در پی آن چراغ راهرو روشن شد.
صدای پای شخصی را شنید که به او نزدیک میشد.
کمی خوشحال شد که الآن میتواند دست به دامان او شود تا حواس گربه را پرت کند.
پسر جوان ناشناسی به او نزدیک شد تا به طبقه بالاتر برود.
+: « ببخشید آقا!»
-: « بله، بفرمایید.»
+: « معذرت میخوام، میشه یهلحظه اون گربه رو بگیرید تا من در رو باز کنم؟»
-: « از گربه میترسید؟»
+: «آقای محترم میشه لطفا کاری که خواستمو انجام بدین؟؟!! بعد از رفتن من اون گربه رو هم بندازید بیرون»
-: « باشه چشم.»
پسر جوان با خندهای که سعی در کنترل آن داشت به سمت گربه رفت و آن را از روی پله برداشت.
دختر کمی آرام شده بود و توانست در خانهاش را باز کند.
نفس راحتی کشید و از پسر تشکر کرد.