از صبح چشم از ساعت برنمیداشت.
قرار بود که آن روز، دربی پایتخت بین دو تیم فوتبال استقلال و پرسپولیس برگزار شود.
استرس تمام وجودش را گرفته بود.
از جا برخاست و به آشپزخانه رفت.
کاسهای از داخل کابینت بیرون آورد و آن را پر از تخمه آفتابگردان کرد.
یک بشقاب از آبچکان برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
تلویزیون را روشن کرد و شبکهی موردنظر را گرفت.
برنامهی کارشناسی پیش از بازی آغاز شده بود.
نیمساعتی به همین منوال گذشت.
بازی با اندکی تاخیر، شروع شد.
جسمش در خانه بود و روحش در استادیوم!
غرق در بازی بود که زنگ تلفن او را از جا پراند.
انقدر ترسید که در جواب زنگ تلفن؛ یک زهرمار گفت و گوشی را برداشت.
+: «بله؟؟»
-: « سلام خوب هستید؟ از بیمه … تماس میگیرم، …»
+: « وسط دربی زنگ زدی این اراجیفو بگی؟ برو بابا.»
هنوز تلفن را سرجایش نگذاشته بود که تیم مورد علاقهاش گل خورد.
فحشی نثار تلفن کرد و آن را سر جایش کوبید.
بقدری اعصابش بهم ریخته بود که با تخمه شکستن هم آرام نمیشد.
شانس آورد که بازی با نتیجهی مساوی بهپایان رسید، وگرنه ممکن بود سکته کند و محتاج همان بیمه شود!