باز هم عصر جمعهی دیگری از راه رسید.
بوی قهوه همهی خانه را پر کرده بود.
قهوهجوش را از روی اجاق گاز برداشت و محتویات داخلش را درون فنجانی ریخت.
از آشپزخانه خارج شد و روی مبل نشست.
گوشیاش را از روی میز برداشت و هنذفری آویزان از آن را در گوشهایش جا داد.
همیشه وقتی دلش میگرفت و دوست داشت کمی با خودش خلوت کند، به آن آهنگ پناه میبرد.
صدای خواننده در گوشهایش پیچید.
خم شد و فنجان قهوه را از روی میز برداشت، آن را به بینیاش نزدیک کرد.
چشمانش را بست و خود را به آهنگ و بوی خوش قهوهاش سپرد.
جرعهای از قهوه را سر کشید.
ظرف شکر را برداشت.
بیهدف ذرات شکر را درونش ریخت.
انقدر در خاطراتش غرق بود که نمیدانست چند قاشق شکر درون فنجانش ریخته است.
قهوهاش را هم زد و یک نفس سر کشید.
وقتی به خودش آمد از شدت شیرینی گلویَش میسوخت اما همچنان اوقاتش تلخ بود!
حتی قهوه و آهنگ همیشگیاش هم نتوانست کمی حالش را عوض کند.
باید کار دیگری را امتحان میکرد تا بتواند آن لحظات را سپری کند.
بهسراغ دفتر و قلمش رفت.
آنقدر نوشت تا ذهن و دلش آرام گرفت.