عصر چهارشنبه بود که حاج حسن ناگهان تصمیم گرفت برای گذراندن روزهای آخر هفته، به خانه ویلاییاش در دماوند برود.
شروع دیماه همراه شده بود با اولین بارشِ سنگین برف.
ترافیک اعصابش را بهم ریخته بود.
انقدر ماشینها ترمز کرده بودند که بوی گَند لنت ترمز را میشد از شیشههای بالا کشیده شده هم استشمام کرد!
سر راه وسایل موردنظرش را خرید و راهی دماوند شد.
ماشینش را در محوطه پارک کرد.
بینی و دستانش از شدت سرما بیحس شده بود.
خودش را به در ورودی ساختمان رسید و با دستان پر از خرید در را باز کرد وارد شد.
بهمحض رسیدنش ابتدا شومینه را روبراه کرد تا از سرما در امان باشد.
خریدهایش را جابجا کرد و روی مبل جلوی تلویزیون لَم داد.
شام را همان جا خورد، جعبهی پیتزا و قوطی دلسترش را روی میز رها کرد.
ساعت از ۲-۳ صبح گذشته بود که از جا بلند شد تا به تختش برود.
صدای دزدگیر ماشینها، سکوت شب را در هم میشکست.
حاج حسن تازه چشمهایش گرم شده بود که صدای پارس سگها چُرتَش را پاره کرد!
گوشهایش را کمی تیز کرد تا از بیرون خبردار شود.
صدای مردی را از دور شنید که میگفت:
« دزد، دزد، بگیریدش… »
و صدا دور و دورتر شد.