صبح که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود.
امروز برایش رنگ دیگری داشت.
کل سال را به شوق رسیدن این روز، سپری میکرد.
وقتی زمستان میشد از همان روز اول شمارش معکوس میکرد تا به ۷ دی برسد.
آنروز قرار بود به رسم هر ساله خانوادهاش برایش جشن بگیرند.
بههمراه خواهرش به قنادی رفتند و یک کیک خریدند.
از قنادی که خارج شدند دستهایشان را الکل زدند.
نگاهشان به آسمان افتاد که برف ریزی باریدن گرفته بود.
همچون کودکان ذوق کردند و سر از پا نمیشناختند.
به خانه بازگشتند تا کارهای باقیماندهی جشن را انجام دهند.
ساعت ۷ بود که مهمانانشان رسیدند.
کادوهایش را روی میز چیدند.
کیک خامهای را مقابلش گذاشتند و شمعها را روشن کردند.
چشمانش را بست و در دلش آرزویی کرد.
چشم باز کرد و شمعها را درمیان دست و سوت خانوادهاش فوت کرد.
کیکش را برید.
کادوهایش را با شوق باز کرد.
دخترداییاش یک جعبه کادو شده به دستش داد.
آن را باز کرد و یک عطر خوشبو از درونش بیرون کشید.
کادوی بعدیاش را باز کرد.
مادرش از علاقهاش به نویسندگی خبر داشت و این هدیه را تقدیمش کرد.
هدیهاش کتابی قطور بود بهنام دکتر ژیواگو اثری از بوریس پاسترناک.
سایر کادوهایش را نیز باز کرد و بعد با عزیزانش عکس یادگاری گرفت.
آن شب یکی از بهترین روزهای عمرش بود که به چشم برهمزدنی گذشت و به خاطرات پیوست.