عطر گل یاس را به درون ریههایش میکشید و غرق در لذت بود.
تا چشمهایش را باز کرد با آن منظره روبرو شد!
دمپاییای را جلوی چشمانش دید که در حیاط حرکت میکرد!
دمپایی راه میرفت، بدونِ این که پای کسی باشد؟!
چشمهایش را چند بار پشت هم مالید.
شک کرده بود که خواب است یا بیدار؟ نه خبری از خواب نبود و آنچه میدید حقیقت داشت.
ابرهای سیاه بهم خوردند و در پی آن بارانی سیلآسا آغاز شد.
قطراتِ باران به درون دمپایی رفت و عقربی آبکشیده از آن خارج شد.
از سر تا پای عقرب، آب میچکید!
با دیدن آن موجودِ ترسناک دُمَش را روی کولش گذاشت و به درون خانه دوید.
در را پشت سرش بهم کوبید و نفسِ حبسشدهاش را بیرون داد.