کامپیوترش را روشن کرد.
اینترنتش را وصل کرد و وارد بخش ایمیلهایش شد.
پیامهای تبلیغاتی که برایش آمده بود را زیر و رو کرد تا چشمش به آن آدرس افتاد.
قلبش از شدت هیجان بالا و پایین میپرید.
نفسش بالا نمیآمد.
دستش روی موس بیحرکت مانده بود.
با یادآوری گذشته و خاطرات خوشش،قطره اشک سمجی از گوشهی چشمش بر گونهاش چکید.
از روی صندلی چرخدار پشت میز بلند شد.
چرخی زد و بهسمت کتابخانه رفت.
کتابی که سالها پیش از دست او هدیه گرفته بود باز کرد.
صفحه به صفحهی کتاب بوی عطر او را میداد.
چند ورق از گل رزهای خشک شده لای کتاب روی زمین ریخت.
با خودش فکر کرد کاش هنوز هم بود، کاش هنوز هم امید زندگیاش بود.
قطرات اشکش روی کتاب فرود میآمد و کلماتش را تار میکرد.
کتاب را بست و سرجایش گذاشت.
دوباره به پشت میزش بازگشت.
ایمیل را باز کرد.
نفس عمیقی کشید و شروع به خواندن آن کرد.
از مشاهدهی آنچه نوشته شده بود، گریهاش شدت گرفت.
عشق سابقش از او حلالیت خواسته بود تا او را ببخشد.
حلالیت برای روزهایی که میتوانستند در کنار هم خوشبختترین زوج باشند اما روزگار و دخالتهای دیگران مانعشان شد.
سرش را روی میز گذاشت و انقدر بارید که به خواب رفت…