در خواب عمیقی فرو رفته بود.
مادربزرگش را با لباسی سفید در باغی سرسبز در مقابل چشمانش دید.
میدانست که در دنیای واقعی او دیگر نیست و به دنیای دیگری کوچ کرده است.
خودش را به او رساند.
دستش را بوسید و او را در آغوشش فشرد.
مادربزرگ تنگ بلوری که درونش یک ماهی قرمز کوچک درحال بازیگوشی بود بهدستش داد و گفت:
«مامان جان این عیدی منه به تو مواظبش باش!»
از خواب پرید.
نفس نفس میزد.
تمام بدنش خیس عرق بود.
زمان و مکان از دستش در رفته بود و حتی بهیاد نمیآورد که چند روز به تحویل سال جدید مانده است.
از جا بلند شد، به سمت میز تلفن رفت و تقویمش را از کشوی آن خارج کرد.
صفحهی ماه اسفند را باز کرد.
آری امروز آخرین روز از فصل زمستان بود.
ناگهان تصمیم گرفت که به شمال برود.
همیشه شنیده بود که مادربزگش عاشق دریاست درست مثل خودش.
دوست داشت که اولین سال تحویل زندگیاش بدون حضور مادربزرگش را در اتمسفری باشد که او عاشقش بوده است.
مقدمات سفر را فراهم کرد.
صبح روز بعد به ترمینال رفت تا با اتوبوس خودش را به شهر موردنظرش برساند.
پس از مستقر شدنش در هتلی که رزرو کرده بود به بازار رفت.
دوست داشت که سفره هفتسین قشنگی تهیه کند اما بهیاد خوابی که دیده بود افتاد.
مقابل مغازهای که لَگَنی پر از ماهی قرمزهای کوچک و بزرگ درونش ریخته بود، ایستاد.
با چشم یکی را که به ماهی درون خوابش شباهت داشت، انتخاب کرد.
فروشنده را صدا کرد تا آن را از دیگر ماهیها جدا کند.
هزینه را پرداخت کرد و از مغازه خارج شد.
آنطرف مادر و دختری را دید که گوشهای روی زمین نشستهاند و با حسرت به بدو بدوی آدمها برای خرید شبعید چشم دوختهاند.
جرقهای در مغزش خورد.
به درون مغازهی قبل بازگشت و دو عدد ماهی دیگر خرید.
یک بستهی تزئین شده از هفتسین کامل هم خرید و بهسمت آن خانواده بهراه افتاد.
خم شد و دستی روی سر دختر بچه کشید و کیسه ماهیها و هفتسین را مقابلش گذاشت.
برق خوشحالی را در درون چشمان دخترک دید.
و این برایش ارزشمندترین اتفاقی بود که میتوانست بیوفتد.
زن از او تشکر کرد و دعایش کرد.
در جواب تشکرهای او فقط یک جمله گفت:
« عیدتون پیشاپیش مبارک، فقط ممنون میشم که برای شادی روح مادربزرگم فاتحهای بخونید.»
و با عجله از آنها فاصله گرفت.
بغض تلنبار شده درون گلویش شکست اما این گریه برایش شادیبخش بود که توانسته برای خوشحالی آن بچه قدمی هرچند کوچک، بردارد.
خودش را به اتاقش در هتل رساند.
تا لحظهی تحویل سال ده دقیقه زمان داشت.
لباسهایش را عوض کرد.
کیفش را روی دوشش انداخت، زیرانداز و تنگ ماهی را از روی کانتینر برداشت.
از در اتاق خارج شد و بهسمت دریا رفت.
مقابل دریا زیراندازش را پهن کرد و ماهی را کنارش گذاشت.
کیف پولش را از داخل کیفش بیرون کشید، آن را باز کرد و محو عکس مادربزرگش شد.
در این فکر بود که کاش اکنون او در کنارش حضور داشت.
نفس عمیقی کشید اما همان لحظه عطر همیشگی او را حس کرد.
اشک به چشمانش دوید، پس او اینجا هم در کنارش حاضر بود و فراموشش نکرده بود.
چشمش هنوز به عکس بود که صدایی به گوشش رسید:
« آغاز سال یک هزار و چهارصد و… خورشیدی.»