اواخر سال ۹۹ حس میکردم که سال پیش رو، یکی از بهترین سالهای زندگیام میشود.
با این حس خوب و مثبت سال ۱۴۰۰ را آغاز کردم.
فصل بهار به خوبی و خوشی گذشت.
همان حس خوب در وجودم حضور داشت اما کمی کمرنگتر!
به فصل تابستان که رسید، سر و کلهی کرونا از راه رسید.
انقدر ناگهانی آمد و ضعف را به وجودم تحمیل کرد که دیگر توان هیچکاری برایم نمیماند.
خیلی زود خستگی بر من چیره میشد و ناچار به استراحت میشدم.
این خستگی فقط جسمم را نشانه نمیگرفت بلکه روحم را نیز تحت تاثیر قرار میداد.
گاهی آنقدر حس کسالتبار به سراغم میآمد که برای نوشتن هم جانی برایم نمیماند چه برسد به انجام سایر کارها.
تیرماه اینگونه سپری شد.
تا آمدم خودم را بازیابی کنم، ضربهی بعدی با شدت بیشتری بر جانم نشست.
فوتِ ناگهانی کسی که هنوز هم بعد از گذشت ۶ماه، برایم مثل همان روز اول تازه است.
نمیدانم حرفهایم چقدر برایتان ملموس و قابل درک است؟
احتمالا برای همه از این دست اتفاقات افتاده است.
هنوز هم بعد از گذشت ۶ ماه از آن دوشنبهی نحس، نمی توانم حتی برای لحظه ای در خانهای قرار بگیرم که روزی ثانیه به ثانیه اش را با او گذراندم.
آن خانه همیشه پناهم بود.
افرادی که من را میشناسند میدانند که چقدر احساساتیام و جانم به جان عزیزانم وصل است.
میدانستم که مادربزرگم رفتنی است اما نه انقدر زود و ناغافل.
وقتی جوابِ منفی تست دوم کرونا را گرفتم به خانهاش رفتیم.
جمعه ۲۲ مرداد بود.
بعد از یکماه همدیگر را میدیدیم.
برق شادی در چشمانش هویدا بود.
لاغر شده بود و روی ماهش زرد.
دستش را گرفتم و کمکش کردم چند قدمی راه برود.
با اعتراض به او گفتم:
« مامان چرا انقدر لاغر شدی آخه؟»
با خندهی همیشگیاش گفت:
« مامان جون دیگه داره از تو منو میخوره! (منظورش به سرطان لعنتیاش بود که تمام وجودش را گرفته بود)»
این موضوع را خودم میدانستم، اما میخواستم باز هم به او یا شاید هم خودم امیدواری دهم پس بحث کم اشتهایی و غذا نخوردنش را مطرح کردم.
«نخیرم، بخاطر اینه که خوب غذا نمیخوری.»
تک تک مکالمههای آن شب را بهیاد دارم.
بعد از خوردن شام و جمع کردن آشپزخانه، چای ریختم و رفتم در کنارش نشستم.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
«شقایق میای بریم اون لباسی که برات گذاشتمو بهت بدم؟!»
در شرایطی نبود که بتواند طولانی مدت درون کشوهایش را بگردد.
نشانیهای لباس مدنظرش را گفت و من به همراه مادرم به اتاقش رفتیم.
تمام جاهایی را که میگفت گشتیم اما پیدایش نکردیم.
در آخر به او گفتم:
« مامان یادته قبلا یه لباس بهم دادی که(مشخصات ظاهری لباس را برایش گفتم)»
گفت:
«نمیدونم مامان جان شاید همون باشه رفتی خونه برام عکس بگیر بفرست ببینم همونه یا نه.»
آن شب که به خانه آمدم لباس را برداشتم و از آن عکس گرفتم.
برایش ارسال کردم و در جواب برایم نوشت:
« سلام، خودشِ»
و من یک استیکر برایش فرستادم و این شد آخرین مکالمهی مجازی من با مهربانترین مادربزرگ دنیا.
این صحنهها هنوز آنقدر برایم واضح است که گویا همین یک دقیقه پیش اتفاق افتاده است.
اکنون ۶ ماه است که ندارمش و حس میکنم از درون متلاشی شدهام.
هیچگاه فکر نمیکردم زندگیام در نبودنش اینگونه به پوچی و تباهی برسد.
زندگی در جریان است پس من هم ادامه میدهم مثل همین ۶ ماه.
اما جای خالیاش همیشه در زندگیام بهوضوح حس خواهد شد.
امروز روز اول اسفند بود و دیگر به پایان این سال سیاه چیزی نمانده است.
ابتدای سال میپنداشتم که ۱۴۰۰ یکی از بهترین سالهای عمرم خواهد بود ولی با اختلاف بدترین و کابوسوارترین سال زندگیام شد.
لعنت به روز دوشنبه، ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ که برای همیشه قلبم را عزادار شخصی کرد که همه او را فرشته مینامیدند.
فرشتهی آسمانیام، دلتنگم…