گاهی برای حفظ آرامشت، فقط باید بخندی و خودت را به نشنیدن بزنی.
بگذار فکر کنند که تو نفهمیدی چه حرفهایی پشتسرت زدند.
در روزهای گذشته حرفهایی از اینطرف و آنطرف شنیدم که در ابتدا دود از مغزم بلند شد.
از شدت عصبانیت کبود شده بودم اما خب به آن اشخاص هیچگونه دسترسی نداشتم.
دوست نداشتم راوی و منتقلکنندهی آن صحبتهای بیسروته و بدور از واقعیت را مؤاخذه کنم.
با شناختی که از آن فرد داشتم مطمئن بودم که او اهل این حرفها نیست و اگر مدتها میگذشت آن چیزها بهذهنش نمیرسید یا اگه هم میرسید انقدر شعور داشت که به زبان نیاورد.
من فعلا خودم را به بیخیالی زدهام و طوری رفتار کردم که از همهجا بیخبرم اما جای جبران برای همهچیز و همهکس هست.
البته این جبران قطعا از طرف من نخواهد بود.
خدا خودش از دل بندگانش باخبر است و حواسش به همهچیز هست.
کاش انقدر آدم بودیم که در مورد مسائلی که به ما ارتباطی ندارد اظهارنظر نکنیم.
مثلا چاق یا لاغر بودن دیگران چه تاثیری در زندگی ما دارد که باید حتما عنوانش کنیم؟!
یا ازدواج کردن یا نکردن جوانها!!
یا بچهدار شدن یا نشدن زوجها!!
واقعا این سطح از فضولی و جسارت را نمیتوانم درک کنم.
اگر زندگی دیگران به این اندازه برایتان مهم است که کل ساعات شبانه روزتان را به آن میگذرانید، چه زمانی به زندگی خودتان مشغول میشوید؟!
واقعا بعضی حرفها و رفتارها برایم غیرقابل هضم است.
کاش کمی سرمان به زندگی خودمان گرم بود بهجای آن که انقدر در زندگی دیگران سرک بکشیم.