اوایل مرداد ماه بود که تصمیم گرفتم هنر جدیدی را بیاموزم.
پس از ثبتنام در یک کلاس آنلاین و تهیه وسایل موردنیازش، شوق و ذوق زیادی داشتم برای شروع.
میخواستم از فردای همان روز پر قدرت شروع کنم، اما اتفاقی برایم افتاد که دیگر حتی توان راه رفتن هم نداشتم چه برسد به انجام کارهای پر ریسک که در آن مبتدی بودم!
۴۰ روز را به هر سختیای بود، گذراندم.
دیگر خبری از آن شادی ابتدایی در وجودم نبود.
حتی یک جورهایی احساس میکردم که پولم را هدر دادهام و من آدم این کار نیستم!
هنوز دست به انجام کاری نزده بودم، اما در مسیر ناامیدی قدم برمیداشتم!
وسایلی که گوشهی اتاق روی هم گذاشته بودم سوهان روحم بود، سعی میکردم نگاهم را از آنها بدزدم تا چشمم به سمتشان نیفتد!
نمیدانم با خودم لج کرده بودم یا دچار یک نوع خرافات مُضحِک شده بودم!
نمیدانم فکر میکردم که آن اجناس برایم بد یُمن بودهاند که آن اتفاق شوم ناگهان بر سر زندگیام نازل شد یا دوست داشتم اینگونه زمان بیشتری در خلوت خودم غرق شوم.
روزهای سختی بود که گذشت و گذشت.
خیلی در این میان با خودم کلنجار رفتم که بلند شو و شروع کن.
حسِ کلافگی بدی را تجربه میکردم.
روزهایم به بطالت میگذشت و من همچون انسانهای اولیه فقط صبح را شب میکردم و شب را صبح بدون هیچگونه عمل مفیدی!
یک روز صبح که چشم باز کردم و از خواب بیدار شدم به خودم گفتم:
«بسه دیگه، بلند شو و برای کاری که اون همه برای شروعش ذوق داشتی دست بهکار شو.»
تمام نکاتی که استادم توضیح داده بود موبهمو رعایت کردم و در آخر وقتی نتیجهی کار را دیدم دروغ است اگر بگویم خوشم نیامد!
با بغضی که به گلویم چنگ میانداخت به سمت قابِعکسِمادربزرگم که همراه با دو شمع مشکی روی میزناهارخوری بود رفتم.
شمع دستسازم را مقابل عکسش گذاشتم.
انگار دوست داشتم مثل همیشه، به او نشان دهم تا او نیز از شادیام خرسند شود!
هرگاه میدید کاری را با وسواس انجام میدهم تا دقیق و بیعیب باشد؛ در پایان با لبخندی از سرِ رضایت، خستگی را از وجودم میگرفت.
اما اکنون دیگر نبود تا با تعریفهایش حالم را خوب کند.
به عکسش خیره شدم و در دلم گفتم:
«میدونم که میبینی، میدونم که هنوزم حواست بِهِم هست. از این بهبعد هرچی درست کنم اول میارم و میذارمش اینجا پیش خودت.»
خم شدم و عکسش را بوسیدم و به اتاقم رفتم.
از اون روز دقیقا ۸ ماه گذشت، در این مدت در حد خودم رشد کردم و چیزهای زیادی آموختم.
از این راه نتایج خوبی گرفتم.
من در وهلهی اول برای آرامش خودم دست به ساخت چیزهایی زدم که با دیدنشان امیدوار شوم و بعد، برای تأمین اوضاع مالی و شروعی برای مستقل شدنم در این راه.
اما امروز این شیرینی و آرامش برایم چندین برابر شد.
از زبان فردی جملاتی شنیدم که مثل همان لبخندِ رضایتمند مادربزرگم برایم دلچسب بود.
شخصی آن حرفها را به زبان آورد که همیشه سعی داشت برای کمک به من و موفقیتم قدمی بردارد.
اما هربار از خودم، ناامیدش کردم.
هربار با بهانهای کمکاریام را رفعورجوع کردم.
هر دفعه طوری رفتار کردم که انگار حرفهایش را نمیشنوم.
و…
اما اینبار قضیه فرق میکرد.
من برای کاری که در ابتدای مسیرش ناامید بودم، حرفی برای گفتن داشتم.
وقتی نمونهکارهایم را دید اول تعجب کرد!
سپس لب به تحسینم گشود.
از پیشرفتم در زمانِ کوتاهی گفت که فکرش را نمیکرده بتوانم و موفق شوم.
اما این بار، خندهای از خوشحالی روی لبانم جای گرفت که مدام عریض و عریضتر میشد.
با شنیدن هر کدام از واژههایش، شادی من نیز جان بیشتری میگرفت.
حس ناب و خوبی داشتم که مدتها بود فراموشش کرده بودم.
شاید اگر زودتر دستبهکار میشدم اکنون در جای بهتری ایستاده بودم.
اما خوشحالم که باز هم به خودم و تواناییهایم ایمان آوردم و اکنون به آرامشِ نسبی رسیدم.
بیشک از این قبیل اتفاقات تلخ و ناگوار برای همهی ما میافتد.
اما نکتهی مهم در این است که بالاخره یک روزی به خودمان بیاییم و برای بهتر شدن زندگیمان قدمی هرچند کوچک برداریم.
من به خودم و تواناییهایم باور دارم.
من با بهکارگیری تلاشها و استعدادی که دارم میتوانم، پس دیگر هیچکاری نشد ندارد…
فقط کافی است بهانهجویی را کنار بگذاریم آنوقت همهی ما میتوانیم…