من همیشه به کتاب خریدن علاقه زیادی داشتم!
البته این جنون بیشتر شامل خریدن بود تا خواندن!
دوست داشتم یک کتابخانه پر از کتابهای مختلف در کُنج اتاقم، داشته باشم.
سال آخر دانشگاه بودم که یکبار با خانواده و مادربزرگ عزیزم چند روزی به قم رفتیم.
در ورودی محل اسکانمان، یک کتابفروشی کوچک بود.
از همان ابتدا که چشمم به آنجا افتاد در ذهنم خط و نشان کشیدم که حتما برای خرید خواهم رفت.
بیشتر ساعات را در شهر میچرخیدیم و زمان زیادی در دست نبود تا نقشهام را عملی کنم!
از آنجایی که مادربزرگم اهل خرید بود؛ و همچنین بهخاطر علاقهی خودش به کتاب، در طول مسیر برگشت از حرم حضرت معصومه (س) به او گفتم:
«مامان، وقتی رسیدیم میای بریم اون کتابفروشی جلوی در؟»
مادربزرگم گفت:
«باشه مامان جون. اتفاقا منم چندتا کتاب میخوام که اگه داشته باشه میخرم.»
دو ساعت تمام در یک مغازهی کوچک اما پر از کتاب چرخیدیم؛ هرآنچه میخواستیم و نمیخواستیم انتخاب کردیم!
مادربزرگم بیشتر کتب مرتبط با خودشناسی، اطلاعات دربارهی دنیای پس از مرگ و… را برداشت.
اما من فقط کتب اشعار از شاعران مختلف، کتب روانشناسی و… را انتخاب کرده بودم.
پس از برگشتنمان از قم به خانه، همهی کتابها را در کتابخانهی مادرم به امانت گذاشتم تا بعدها فکر بکری بهحالشان کنم!
از وقتی که در کلاس نویسندگی شرکت کردم این میل به خرید کتاب، در وجودم شدت گرفت.
کافی بود تا استاد کلانتری کتابی را از درون کتابخانهی غولآسایش بیرون بکشد و شروع به معرفیاش کند.
تمام و کمال اطلاعاتش را درمیآوردم و به لیست خرید کتابهای موردنیازم، اضافه میکردم.
کتابهای خریداری شده روی هم تلنبار میشد و همچون نردبان؛ بالا و بالاتر میرفت!
انگار دوست داشتم بدینترتیب فقط اطرافم را با آنها شلوغ کنم، حتی اگر برای خواندنشان تمایلی نداشتم!
نه؛ دیگر سر کردن با آنوضع شدنی نبود و خرید یک کتابخانه الزامی بهنظر میرسید.
دیگر بیش از آن نمیشد کتابها را بهحال خودشان رها کنم.
شاید هم بیشتر نگران خراب شدن جلد آنها بودم تا بهمریختگی اتاقم!
به مادرم گفتم و طبق سلیقهی خودم و با توجه به شکل اتاق، یک کتابخانهی نُقلی خریدیم.
همهی کتابها را بر اساس موضوعاتشان از هم تفکیک کردم و سر جایِشان چیدم.
کتابهای خریداری شده چندینسال قبل از قم نیز؛ از کتابخانهی مادرم به کتابخانهی خودم منتقل کردم.
بعد از مدتها دوری از فضای خواندن و نوشتن؛ چند روز پیش، دلتنگشان شدم و بهسراغ کتابهایم رفتم.
دستم بهسمت طبقهی خودشناسی و حوزههای مختلف روانشناسی کشیده شد.
عناوین آنها را از نظر گذراندم و با دیدن یکی از کتابها؛ ذهنم به همان روز خرید در قم، پرتاب شد.
با دیدن آن کتاب، صحنههایی در ذهنم تداعی شد که با یادآوریاش چشمانم اندکی خیس شدند.
مادربزرگم را دیدم که با اشتیاق درحال مطالعهی همان کتابیست که اکنون نظرم به آن جلب شده بود.
ماهها از خرید این کتاب میگذشت؛ اما من حتی آن را ورق هم نزده بودم.
آن را از لابهلای سایر کتابها بیرون کشیدم.
دلم برای آن مسافرت و مادربزرگم تنگ شد.
کتاب را در دست گرفتم و شروع به خواندنش کردم.
ادامه دارد…