سالها خودم را بابت مسائل بیارزش و بیاهمیت آزار دادم.
البته این موضوع را اکنون درک میکنم.
سالهای زیادی از جوانیام را با فکر کردن به روزهای بد زندگیام سوزاندم.
از شبها متنفر بودم.
میترسیدم باز سرم را روی بالش نگذاشته در کابوسهای مسخره غوطهور شوم!
دیگر از سایهی خودم نیز هراس داشتم.
بیاعتمادی همچون علف هرز، تمام زندگیام را فراگرفته بود.
دیگر به چشمان خودم هم اعتماد نداشتم.
زندگیام روز به روز سیاهتر از قبل میشد.
زیر بار سنگین حرفهای دیگران خم شده بودم و توان صاف ایستادن نداشتم.
چند سالی به همین منوال گذشت.
دیگر خودم از شرایط زندگیام به ستوه آمدم.
آن وقت بود که به کلاسهای خودشناسی روی آوردم تا انرژیهای منفی درونم را کاهش دهم.
پس از مدتی، حالم بهتر شده بود.
خودم را دوست داشتم.
آموخته بودم مثل گذشته خودم را در ذهنم شماتت نکنم.
در مقابل حرفهای بیاساس دیگران سکوت نمیکردم.
میتوانستم از خودم در برابر زخمهایی که بر قلبم میزدند دفاع کنم.
دیگر کسی جرئت نمیکرد همچون چند سال قبل، دهانش را باز کند و هرچه میخواست بگوید.
من با خودم آشتی کرده بودم.
به این نتیجه رسیده بودم که اگر دیگران دوستم نداشته باشند، اهمیتی ندارد.
همین که خودم را داشتم و میتوانستم برای بهتر شدن حالم تلاش کنم خوشبخت بودم.
من با خودم به صلح رسیده بودم.
روزی را بهیاد دارم که با خودم عهد کردم گذشته را فراموش کنم و همهی غمهایش را پشت سر بگذارم.
من حق زندگی داشتم.
البته این امر بیشتر برای این بود که قدری زندگی را به خودم راحتتر بگیرم.
وگرنه فراموش کردن روزهای سخت که شدنی نیست.
فقط میشود با آن کنار آمد.
پس بهتر است بگویم دیگر با خودم تصمیم گرفتم آنچه را بر من گذشته بپذیرم و بیش از آن خودم را شکنجه نکنم.
من انتخاب کردم با خودم مهربان باشم درست برخلاف کسانی که نامهربانی را در حقم تمام کردند.
اکنون در جایی ایستادهام که برایم مهم نیست دیگران پشت سرم چه میگویند.
آنچه برایم اهمیت دارد این موضوع میباشد که حالم با خودم خوب است پس باقی مسائل، در نظرم حاشیهای بیش نیست.
اکنون وقت آن رسیده که اگر تو نیز مدتی با خودت قهر بودهای؛ صلح را برگزینی.
با خودت مهربان باش دوستِ من.