«تولدت مبارک»
سایتم را میگویم!
آخر میدانید امروز دومین تولد این سایت است.
سایتی که دو سال پیش؛ با شوق و ذوقی وصفنشدنی، روبهراهش کردم.
بیشتر زمان شبانه روز را اینجا و در این حوالی میگذراندم.
پیوسته به سر و شکلش دست میکشیدم.
مدام فونتهای قسمتهای مختلفش را تعویض میکردم تا آنطور که بابمیلم بود، شود.
همهچیز خوب پیش میرفت.
چه برنامههایی برای جشن پارسال در سر داشتم.
اما ناگهان مهمان ناخواندهای از راه رسید و تمام برنامههایم را برهم ریخت.
ذره ذره؛ جوهر کلمات در مغزم خشک شد.
برای نوشتن یک پست باید ساعتها فسفر میسوزاندم و در نهایت هم آش دهن(دهان)سوزی نمیشد یا خودم اینگونه میپنداشتم!
کرونا بیش از آنکه جسمم را فرسوده و بیمار کند؛ قلمم را نشانه گرفت.
دیگر کلمات بهراحتی درکنار هم نمینشستند و این موضوع بسیار برایم آزاردهنده بود.
فارغ از همهی اینها؛ دلتنگی و دوریِ عزیزانم دمار از روزگارم درآورده بود.
روزشماری میکردم تا جواب منفی تست کرونا را از راه برسد تا باری دیگر در آغوش پرمهرشان (خانواده درجهی یک) غرق شوم.
دقیقا بهیاد دارم جمعه ۲۲ مرداد بود که انتظار بهپایان رسید.
بههمراه خانواده، برای شام راهی خانهی مادربزرگ نازنینم شدیم.
آنشب حس عجیبی داشتم.
حرفهایی را شنیدم که اکنون وقتی به آنها میاندیشم؛ بارها خودم را نفرین میکنم که کاش معانیشان را همان موقع میفهمیدم!
تصاویری را بهچشم دیدم که هرکدامشان زنگخطری بود برایم، اما من نمیخواستم باور کنم یا اصلا در مُخَیِلهام نمیگنجید.
مکالمات آنشبمان را مو به مو بهیاد دارم.
آنشب بغض و حسرت در صدایش موج میزد اما باز هم من در آنلحظه نفهمیدم.
نمیدانم به خودش الهام شده بود رفتنی است یا او هم مثل من فقط دلتنگ بود؟!
هرچه که بود گذشت و من در بیخبری مثل همیشه مقابل در خانه؛ برایش دست تکان دادم و از روی ماسک مشکی بر صورتم، بوسهای هوایی فرستادم.
اما ای کاش آن بوسه بر روی صورت و دستانش مینشست.
کاش آنشب ترس را کنار میگذاشتم و برای آخرین بار بعد از ۲ سال او را محکم به آغوش میکشیدم.
لعنت به کرونا و امان از ترس بهخطر انداختن جان عزیزانمان!
سحرگاه ۳ روز بعد بود که با شنیدن صدای گوشی مادرم با وحشت از خواب پریدم.
تمام بدنم بهلرزه افتاده بود.
نمیدانم چگونه خودم را به در اتاقم و سپس به مادرم که داد میزد، رساندم.
پشت خط داییام بود و با صدای اشکآلود از مادرم میخواست زودتر خودمان را به خانهی اُمیدمان برسانیم.
خانهی امیدی که دیگر از آن ناامید شده بودم.
اشک از چشمانم جاری بود اما برای آرام کردن مادرم و کم کردن فشار از روی قلب بیمارش، چارهای نداشتم جز خودخوری!
مادربزرگ عزیزم همان زمان فرشته شد و به آسمان پرکشید.
این موضوع را پدرم با چشم و ابرو، لبخوانی و نشانه بهدور از چشم مادرم، به من فهماند.
اما باید طوری وانمود میکردم که فقط حالش بد شده، که ای کاش واقعا همینطور بود.
با هر جانکندنی بود وسایلمان را برداشتیم و راهی ماتمکدهمان شدیم.
…
از آن روزها غریب به یکسال میگذرد اما من همچنان نمیتوانم بنویسم.
چه آرزوهایی برای خودم و آیندهام پرورانده بودم.
اما دست سرنوشت بدجوری به زمین گرمم زد!
این تولد برایم مبارک نیست چون یادآور بدترین و سختترین تجربه زندگانیام است.
اما بهرسم همان علاقه و ذوقی که از ابتدا در وجودم بود باید بگویم:
«تولدت مبارک سایت به گِل نشستهام!
سعی میکنم زین پس با جدیت بیشتری به بازگشتم فکر و به قولهایی که به خودم دادم عمل کنم.»