نامم را صدا میزنند.
از جا برمیخیزم.
به نوای عاشقیشان گوش میدهم.
هر کدامشان زیر گوشم چیزی زمزمه میکنند.
هر کدامشان حرفهای ناگفته بسیاری دارند.
مستأصل میمانم.
کدام را انتخاب کنم؟!
دستم همچون بازیهای کودکانه، میرود و بازمیگردد.
« ده بیست سی چهل پنجاه …»
به جلدی قرمز رنگ میرسم.
دستم از حرکتم باز میماند.
اسم روی کتاب مشتاقم میکند تا زودتر آن را بردارم و باز کنم.
بوی خوش کاغذهای کهنهاش در بینیام میپیچد.
محو کلماتش میشوم.
خودم را در دنیایی دیگر میبینم.
گذر زمان را احساس نمیکنم.
حتی سردی موزائیکهای کف کتابخانه هم برایم اهمیتی ندارد.
غرق شدهام در تکتک واژههایش.
ناگهان صدای همهمهای به گوشم میرسد.
چشم از کتاب برمیدارم.
گوشهایم را تیز میکنم، تا دقیقتر بشنوم.
سایه دختری را میبینم.
اری کتابها درحال دلبریاند؛ تا دختر از میان صدها جلدِ رنگارنگ، او را برگزیند.
لبخندی از سرِ رضایت روی لبهایم نقش میبندد.
با صدایی رسا، به آنها میگویم:
«دوستان عزیزم؛ نگران نباشید، روزی میرسد که ما آدمها، بازمیگردیم و تمام شما را خواهیم خواند.»
پ.ن۱: هر تفریحی روزی تکراری خواهد شد و در نهایت باز هم به خواندن کتاب بازمیگردیم.
پ.ن۲: هفته کتاب و کتابخوانی بر دوستداران کتاب مبارک.