تمام شهر پر شده بود از شکوفههای هفترنگ.
طبیعت همچون جعبه مدادرنگی خودش را در معرض نمایش گذاشته بود.
شهر عطر و بوی بهشت گرفته بود.
نسیم که لابهلای شکوفهها میچرخید درختان را به رقص وامیداشت.
غنچههای تازه شکفته هماهنگ و یک دست میرقصیدند و برای طبیعت ناز و کرشمه میکردند.
نمای آن بهشت از اتاق بالای ویلا بیشباهت به فیلمها نبود.
دختر میخکوب آن همه لطافت و زیبایی شده بود.
از اتاق خارج شد و پا به باغ گذاشت.
با کنجکاوی از هر درختی چند غنچه چید و در سبد دستش قرار داد.
یک شکوفه صورتی بین موهای بلندش نشاند و لِیلِیکنان شروع به قدم زدن کرد.
حس کبوتری را داشت که پس از سالها به آزادی رسیده است، از این سوی باغ به آن سو پرمیکشید.
ریههایش پر شده بود از عطر گلها.
مردم از کوچهی منتهی به باغ عبور میکردند.
با چشمانی از حدقه بیرون زده به او چشم میدوختند.
دختر بیتوجه به نگاههای آزاردهندهی دیگران، قهقههزنان به سِیر و سیاحتش در آن فضای دلنشین ادامه میداد.
ناگهان احساس کرد از بلندی به پایین افتاد.
با وحشت چشم گشود.
نگاهش روی سُرم دستش ثابت ماند.
شادی لحظات پیشش جان باخت.
خنده از لبانش پر کشید.
اطرافش را از نظر گذراند.
فضای سرد بیمارستان جای گلهای باغ را گرفته بود.
بوی تند آمپول و الکل، بینیاش را پر میکرد.
بهزحمت دستش را دراز کرد و از روی میز کنار تخت، آینه کوچکی برداشت و محو تماشای صورت زرد و بیجانش شد.
جای خالی موهای بلند خرماییاش به او دهنکجی میکرد.
دیگر خبری از آن ابروهای پر و مژههای فِرخورده نبود.
صورتش خالی بود از حس زندگی.
آینه را رها کرد.
پتو را روی سرش کشید.
با شکستن آینه او نیز شکست.
4 پاسخ
زیبا همچون خودت
مرسی زهرای مهربونم، محبت داری.
چه حس عمیقی. عالی بود😍
مرسی ریحانه جان، محبت داری عزیزم.