این من هستم.
کِز کرده در خلوتم.
وقتی که چشم گشودم و پا به هستی گذاشتم مُهر تنهایی بر پیشانیام خورد.
پدر و مادرم معتقد بودند از همان ابتدای حیاتم باید خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم، پس با خیالی آسوده در بیمارستان رهایم کردند.
هیچوقت یار و همدمی نداشتم.
نمنمک بزرگ شدم، قد کشیدم همزمان با من مشکلاتم نیز بزرگ و تنومند شدند.
زره فولادیام را به تن کردم، روی پاهایم ایستادم و با موانعی که سر راهم قد علم میکردند تا من را تسلیم کنند مقاومت کردم.
من همچون درختی، محکم و استوار در زمین ریشه دواندم. بارها شاخههایم را شکستند اما من خودم را تیمار کردم و مصممتر به جنگ با بیمهری آدمها رفتم.
تو پرندهای بودی که روی شاخهام لانه کردی تا مرا از خلوتم بیرون بکشی.
صدای بالزدنت در گوشم میپیچید و دلم را آرام میکرد که تو هستی.
سکوت میکردم تا صدای تو را بشنوم.
مُهر عُزلت بر پیشانیام زدند اما تو آنقدر صبوری کردی تا لب به سخن باز کردم.
تارهایی که از تنهایی به دور خود تنیده بودم پاره کردم و پروانه شدم، تا به دور تو بچرخم.
من به پیش میروم. من از این تهدید سخت، فرصت میسازم.
کسی نمیداند در تمام این سفر چه به من گذشته است؛ پس قفل زبانم را میشکنم.
هماینک در حال سرودن شعری هستم که به زودی شُهره جهانیان خواهد شد.
باران، آرامش بخش وجودم
صدای پرندگان، نوازشگر گوشهایم
درخت، نماد ایستادگیام
در همه حال، خوب و بد، زمان میگذرد
دلم تکه تکه است از بیوفاییها همچون زمین
آسمان در همه جا آبی خواهد ماند.
4 پاسخ
عالی بود جانم
ممنون زهرا جانم، لطف داری عزیزم
زیبا بود، در همه حال، خوب و بد، زمان میگذرد. 👏🏻😍
ممنون گلم.
نه شادی ماندگاره نه غم، پس نباید به هیچکدام دل بست.