خدا جانم سلام:
میخواهم کمی امشب با تو سخن بگویم.
البته همیشه در دلم با تو حرف میزنم اما خب این بار فرق دارد؛ شاید بتوانم اسمش را بگذارم غر زدن بنده به خالقش!
کاش در زندگی خوشیها و دردها به یک اندازه تقسیم میشدند، حفظ مساوات در همهی امور!
کاش همانقدر که مشکلات همچون نقلونبات بر سرمان میریزند، اخبار خوب هم از راه میرسیدند.
اما نمیدانم چرا چند وقتی است که هرچه بدی است بر سرم آوار میشود؟
از در و دیوار، از زمین و آسمان برایم میبارد.
نکند فکر کردهای که من خیلی صبورم؟
دلم از شنیدن اخبار منفی، درحال لبریز شدن است خدایا.
حواست هست که جوانیام چگونه درحال سپری شدن است؟
حواست هست که دیگر خندیدن را فراموش کردهام؟
گویا به مرض نادری دچار شدهام؛ پُرکاری چشم!!
مرضی که هنوز اشک، به دلیلِ شمارهی ۱ از گونهام به زمین نیفتاده اشک بعدی به دلیلِ شمارهی ۲ جایگزینش شده است!
نمیدانم تا به کی این روزهای کسالتبار ادامه دارد اما میخواهم خوشبین باشم که فردا از امروز، روز بهتری خواهدبود.
تو مقّدر کردهای و من نمیتوانم جز اطاعت از فرمانت کاری کنم.
اما امیدوارم که آخر این قصههای تلخ و سخت؛ پایان خوشی در انتظارم باشد.
همچون فیلمهای ایرانی که در ۹۹٪ آنها شخصیت اصلیاش عاقبتبخیر میشود!
خدایا من باز هم تحمل خواهمکرد و از این بُرهه سخت نیز عبور میکنم؛ اما تو هم صبر را مهمان دل ناآرامم کن.
خدا جانم؛ شادی را یکبار دیگر به زندگیام و خنده را به لبهایم بازگردان.
برای تو که کاری ندارد؛ زندگیام را تماماً به تو میسپارم.