از خواب بیدار شد.
نفسِ عمیقی کشید.
برایش تعجببرانگیز بود که نفسش راحت بالا میآید.
سنگینیِ ماسک اکسیژن را روی صورتش احساس نمیکرد.
دستش را روی بینیاش کشید، حدسش درست بود.
اطرافش را با کنجکاوی نگاه کرد.
دیگر خبری از دستگاههای مختلف پزشکی نبود، صدای بوقهای آزاردهندهی هیچکدامشان را نمیشنید.
خودش را در فضایی زیبا دید.
از دوردستها صدای قُلقُل چشمهای را شنید.
مقداری راه رفت تا به آن رسید.
لب چشمه نشست، جرعهای آب نوشید.
سرسبزی محیط اطرافش او را بهوجد آورده بود.
گلهای رنگارنگی میدید که حتی اسم بعضی از آنها را هم نمیدانست.
صدای چهچهی پرندگان را میشنید.
آنچه میدید بیشباهت از تعریفهایی که از بهشت شنیده بود، نبود.
یعنی او مُرده بود؟
هر چه فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
چشمانش را بست و بیش از پیش به مغزش فشار آورد.
صدای جیغ و شیونی محو؛ از دور بهگوشش رسید، عقبگَرد کرد و به پشت سرش چشم دوخت.
آنچه میدید در مِهِ غلیظی فرورفته بود.
چشمانش را ماساژ داد تا بلکه کمی تاری دیدَش از بین برود اما فایدهای نداشت.
بیمارستانی را دید که در آن بستری بود.
مردم مقابل ساختمان ایستاده بودند؛ اشک میریختند و او را صدا میزدند.
« خداحافظ، علی باتعصب/ خداحافظ، علی انصاریان. »
دوستانش را میدید با چهرههایی درهم، انگار سالها بود که صورتهایشان رنگِ شادی بهخود ندیده بود!
گروهی از آنها اشکریزان گوشهای کِز کرده بودند و گروهِ دیگرشان در بُهت و شوک، فقط جمعیت را نگاه میکردند.
خانوادهاش را دید که بر سر و صورتشان میزدند.
مردم خونگریه میکردند؛ پیر و جوان، زن و مرد از رفتنش غمگین و متاسف بودند.
تصور نمیکرد مردم سرزمینش انقدر او را دوست دارند که بعد از شنیدن خبر فوتش؛ اینچنین ناراحت شوند.
او با رفتنش عیدِ همه را عزا کرده بود!
مادرش را دید که بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود.
او ناخواسته باعث غمِ خانواده و مردم کشورش شده بود.
با دیدن حال زمینیان؛ دلش گرفته بود.
اشکهایش را از روی گونهاش کنار زد.
صدای رفیق و همبازیِ سابقش؛ مهرداد بهگوشش خورد.
هرچه در بین جمعیت چشم انداخت تا او را بیابد، موفق نشد.
با خودش زمزمه کرد:
« دکترها که گفتند مهرداد کرونا را شکست داده و از بیمارستان مرخص شده.
پس چرا الآن در کنار خانوادهام نیست؟»
هنوز برای سوالش جوابی نیافته بود که گرمیِ دستی را بر روی شانهاش احساس کرد به طرف او چرخید.
آنچه را میدید باور نمیکرد.
مهرداد، در آن طبیعتِ بکر چه میکرد؟
کلمات را بهسختی در کنار هم قرار میداد تا از واقعیت سردربیاورد.
« مهرداد! تو هم که اینجایی! به من گفتند که تو خوب شدهای و از بیمارستان مُرخَصِت کردهاند.
اگر من مُردهام پس تو اینجا چهکار میکنی؟؟!!!!!!»
مهرداد خندید و گفت:
« بیخیال داداش، مهم اینه که الآن حالِ هر دوی ما خوبه، من یک هفته پیش از دنیا مرخص شدم و اومدم اینجا!
به تو اینجوری گفتند که تو روحیهات رو نبازی پسر.
اما تو بازم رفاقتو در حقم تموم کردی و اومدی پیشم که من تنها نباشم.
بیا بریم علی، نگاه کن بابات، هادی و مهرداد منتظرمونن. بیا بریم قراره از این بهبعد کلی با هم بگیم و بخندیدم.
دیگه اینجا هیچ مشکلی نداریم.
اشکات رو پاک کن و بیا بریم داداش.»
مهرداد دستانش را باز کرد و او را در آعوش کشید.
آندو ؛ بهسمت دوستانشان و زندگی جدیدی که خدا برایشان مقدر کرده بود، بهراه افتادند.
آری آن دو هیچوقت رفیقِ نیمهراه نبودند؛ حتی در مُردن و شیوهی رفتنشان.
پ.ن:
روحِ مهرداد میناوند عزیز و علی انصاریان باتعصب که بهدلیل ابتلا به کرونا از این دنیا رفتند، شاد.
هیچوقت رفتنشان را باور نخواهم کرد.
پ.ن۱:
برای شادی روح این عزیزان، شاخه گلی صلوات و فاتحه تقدیمشان کنیم.
پ.ن۲:
اسامی ذکر شده در متن:
هادی نوروزی (کاپیتان تیم فوتبال پرسپولیس)
مهرداد اولادی (بازیکن اسبق تیم پرسپولیس و استقلال)
مهرداد میناوند (بازیکن اسبق پرسپولیس و تیمملی ایران)
علی انصاریان (بازیکن با سابقه پرسپولیس و استقلال)
روحشان شاد و یادشان گرامی🤲🏻🌹